خواهرم ذره ذره می سوزد ، زیر پاشویه ها و تب برها
عشق با پای خسته ی پدرم ، می دود پا به پای دکترها

باغبانان پیر با افسوس ، از میان خرابه و آوار
یاس های معطر خود را می کشانند سوی چادرها

مرد هم گریه می کند وقتی" ، خبری در غبار شب نرسد
و بداند که چند روزی هست دلبرش مانده زیر آجرها

مثل یک برگ در دل پاییز ، مثل یک بغض که ترک خورده ،
شهر می ترسد از وزیدن باد ، شهر می ترسد از تلنگرها

باز هم فیلم های در اکران ، باز پرونده های در جریان
عده ای مست وعده های دروغ ، عده ای دلخوش تظاهرها

کاش دنیا ببیند و این قدر ، تیشه اش را به ریشه مان نزند
ما که بر گرده هایمان خورده ست ، زخم سر نیزه ی تمسخرها

مادری غصه دار تر از قبل ، خیره بر قاب عکس ، می گوید:
در پس هر جدا شدن ،
"وصلی ست ، گرچه دورست از تصورها

شعر از امیر توانا املشی