هرچند دل از دست تو آرام ندارد


هرچند دل از دست تو آرام ندارد
جز یاد تو در خاطر ایام ندارد

پندار رسیدن به خم زلف تو کفر است
کفری که به جز ،صبغه اسلام ندارد

برخاستم ، اما نه به قصد ننشستن
برگشته ام و کوی شما بام ندارد

تا حلقه در آمدم و روی زدن نیست
پیکم، ولی آن پیک که پیغام ندارد

بیمم مده از عشق که پایان نپذیرد
آغاز مگر داشت که انجام ندارد

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


كاري كه در مفارقه ديوار مي‌كند


كاري كه در مفارقه ديوار مي‌كند
تن از ازل ميان من و يار مي‌كند

گاهي كه خاك را وطنم فرض مي‌كنم
در سينه‌ام كسي است كه انكار مي‌كند

هر صبحدم دژي ز يقين مي‌شوم، ولي
توفان شك دوباره‌ام آوار مي‌كند

بي‌حرمتي‌ست پا نزدن بر بساط عقل
وقتي كه عشق اين همه اصرار مي‌كند

خواب آن چنان گرفته كه بايد سؤال كرد
ما را كدام صاعقه بيدار مي‌كند؟

شعر از مصطفي محدثي ‌خراساني


یاد توهمدم ما در کوچه های باران

 

یاد توهمدم ما در کوچه های باران
نامت سرود هستی در رویش بهاران

آنروز اگرچه باغت شد لاله زار پرپر
هر بر گ پرپر آن امروز شد گلستان

حالا تمام هستی آیینه غم توست
پاسخ به دعوت تو لبیک روزگاران

آن خیمه ها که می سوخت، خیمه نبود، دل بود
دل های عاشقانت، دل های داغداران

داغ تو مثل خورشید در تیرگی درخشید
شد کربلا چراغی در رهگذاردوران

خون حماسه تو در قلب عشق جاریست
تا هست شور مستی تا هست نور ایمان

شعر از مصطفی محدثی خراسانی

 

گرچه در سایه‌ی لطف تو پریشان هستیم


گرچه در سایه‌ی لطف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم

گر جوی نیز نماند ز عنایات شما
هم‌چنان بر سر مهمانی این خوان هستیم

ما نه تنها به نسیم سحری می‌شکفیم

که شکوفاتر از این در شب طوفان هستیم

یوسف راه تو، مجنون تو، فرهاد توایم
گو به چاه آی و به کوه آی و بیابان، هستیم

ما که گرم از نفس روشن تابستانیم
حال در سردی شب‌های زمستان هستیم

شعر از مصطفی محدثی خراسانی


کاری که در مفارقه دیوار می‌کند


کاری که در مفارقه دیوار می‌کند
تن از ازل میان من و یار می‌کند

گاهی که خاک را وطنم فرض می‌کنم
در سینه‌ام کسی است که انکار می‌کند

هر صبح‌دم دژی ز یقین می‌شوم ولی
طوفان شک دوباره‌ام آوار می‌کند

بی‌حرمتی است پا نزدن بر بساط عقل
وقتی که عشق، این همه اصرار می‌کند

خواب آن‌چنان گرفته که باید سؤال کرد
ما را کدام صاعقه بیدار می‌کند

شعر از مصطفی محدثی خراسانی