دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

 

دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم
چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم

رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم

از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

از هیچکسی در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم

شعر از محمد قهرمان

 

در ملک بی نشانی  راندیم کام خود را

 

در ملک بی نشانی  راندیم کام خود را
تا اوج طاق نسیان  بردیم نام خود را

ما را به خوردن دل  باشد مدار چون ماه
بر خوان خویش خوردیم  رزق تمام خود را

لطف زبانی او  کم شد چنانکه چندی ست
نشنیده ام جوابی  زان لب سلام خود را

در عین تشنه کامی  مستان چو ناز بینند
بر سنگ بی نیازی  کوبند جام خود را

تا چند باز ماند  مانند چشم حسرت 
زین خاکدان گسستیم  پیوند دام خود را

همچون اجل به سر تاخت  موی سفید ناگاه
سر کرد پیک پیری  با من پیام خود را

جان را به صیقل عشق  از تیرگی بر آور
پیوند جاودان کن  با صبح شام خود را

تا ساغرت درست است  مانند جام لاله
از لحظه های فرصت  پر ساز جام خود را

چندان که ناله کردیم  یک دل ز جا نجنبید
بر سنگ آزمودیم  سوز کلام خود را

شعر از محمد قهرمان


رهنوردان را به پای سعی منزل دور نیست

 

رهنوردان را به پای سعی منزل دور نیست
موج ها را دست از دامان ساحل دور نیست

دانه ی امیدواری خوشه در دل بسته است
گر دلم را باشد از آن چشم حاصل دور نیست

در بیابانی که دامش از رگ هشیاری است
بند اگر پیچد به پای صید غافل دور نیست

هر که رفت از دیده می گویند از دل می رود
دلبر ما از نطر دور است و از دل دور نیست

شهد جان پرور طمع کردم ز چرخ سنگدل
از پشیمانی خورم گر زهر قاتل دور نیست

از خطا ایمن نه ای در این چهار انگشت راه
چشم و گوش خویش وا کن حق ز باطل دور نیست

چون نهال خشک دل کندم ز حق آب و گل
ریشه ام را گر برون آرند از گل دور نیست

شعر از محمد قهرمان


نشاط عید نخواهد برد  برون ز خاطر ما غم را

 

نشاط عید نخواهد برد  برون ز خاطر ما غم را 
که زنده در دل ما دارند  همیشه داغ محرم را

غم و نشاط درین عالم  به حکم عدل برابر بود
نشاط را دگران بردند  گذاشتند به ما غم را

اگر به جامه ی رنگارنگ  چو طفل چشم سیه کردیم
به رنگ سرمه به ما بستند  سیاه پوشی ماتم را

چو گل به خنده اگر بودیم  چو تندباد برآشفتند
به زهرچشم کدر کردند  صفای خاطر خرم را

به قهر و جنگ میان بستند  به هیچ و پوچ و نمی دانند
که مهر و صلح به پا دارد  بنای کهنه ی عالم را

دلم گسست ز جمعیت  که این هوای غبارانگیز
جدا ز یکدگر اندازد  چو کاه و دانه دو همدم را

به گرد خاطر مخموران  خیال باده نمی گردد
ز جام باده نباشد دور  اگر ز یاد برد جم را

بهشت و جوی شرابش را  ندیده ایم به خواب اما
کشیده ایم به هشیاری  عذاب های جهنم را

تو سرنوشت مرا ای عشق  به خط روشن خود بنویس
به کاتبان قضا بگذار  خطوط درهم و برهم را

شعر از محمد قهرمان


ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم

 

ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمی شود شب دیدارمان فراموشم

دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم

زدی به شانه ی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم

به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مرده ی آن گیسوی سیه پوشم

گَرم تو خون جگر داده ای حلالم باد  
وگر ز جام لبت می کشیده ام نوشم

به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بال زنان آید از سفر هوشم

نمی شود دل دریایی ام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم

از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زده ست خاموشم

به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
ترا ز یاد نبردم مکن فراموشم

شعر از محمد قهرمان