تو اي دنيا! مباد از اين من تنها کني يادي
تو اي دنيا! مباد از اين من تنها کني يادي
تو آن سيبي که چرخي خوردي از چشم من افتادي
زمين در گردش آفاق، تخم ارزني هم نيست
تو گويي ذره اي را مي برد هر سو که شد، بادي
زمين را عده اي سلاخ، با خون رنگ و رو دادند
به وسواسي که کس نشنيد از آن بيداد ها دادي
پس از يک عمر بي کس در قفس ماندن، تماشا کن:
پر و بال مرا کندند و فرمودند: آزادي!
ز ديوان نظامي يک حقيقت آشکارم شد
که زن شيرين نخواهد شد مگر با خون فرهادي
از اين پس خون ببار اي چشم من! دارند مي بُرّند
درختي را که تو با اشکهايت آب مي دادي
شعر از محمدرضا طاهري
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۳/۱۷ ساعت توسط م مهر
|