ما حادثه ای بی ثمر و فاجعه باریم


ما حادثه ای بی ثمر و فاجعه باریم
ابریم ...که باید همه ی عمر بباریم

آیینه ، ولی یکسره خاکستری و محو
یک واقعه ی گمشده ، در پشتِ غباریم

فرزانگی و حوصله ، تقدیر من و توست
باید همه ثانیه ها را بشماریم

بسیار عزیزند ، مگر خاطره ها را
در گوشه ی دفترچه ی خود جا بگذاریم

یک عمر دریغ است سرانجام من و تو
انگار که صد سال ز هم فاصله داریم !

تردید ! همین یک کلمه مشکل ما بود
ای کاش که می شد به یقین دست برآریم ؛

شاید شب تشویش ، عطشکامی خود را
تا صبح ،به آرامش باران بسپاریم

***

بس کن به چه دلگرم بمانیم ؟ که حتی
یک لحظه به فردای خود امیّد نداریم

شعر از سهیل محمودی


من و دست هایی پر از آرزو

 

من و دست هایی پر از آرزو
من و چشمهایی پر از جستجو

من و پنج ساعت پس از هفت شب
به دنبال یک گور بی های و هو

من و خنده ای تکه تکه شده
در اعماق آیینه ی رو به رو

من و این زمستانِ از هر طرف
جهانی بدون گل و رنگ و بو

من و چند رکعت شکایت به دوست
همان گفتنی های بی گفتگو

من و...آه ! نه ،عشق - آری - همین
همین رفتن از خود ، رسیدن به او

من و چهره ای بی نصیب از دو لب
من و یک جهان رازهای مگو

شعر از سهیل محمودی


ها...! ای همیشه آشنایم ! دوستت دارم


 ها...! ای همیشه آشنایم ! دوستت دارم
ای آشنا با لحظه هایم ! دوستت دارم

غمگین تر از فوج قناریها ی بی وقفه
اکنون که می خوانی برایم دوستت دارم

وقتی جوانمردانه تر از هر چه مردانند
بانو ! می آیی پا به پایم دوستت دارم

یا بر فرازِ ابرها... یا در فرودِ خاک
با این همه،در هرکجایم دوستت دارم

تو کوچه ای بی انتها... من عابری سرسخت
وقت عبور از تو ،نوایم :" دوستت دارم ! "

ای کوه ! وقتی با تو همآواز می گردم
این است پژواک صدایم : " دوستت دارم...! "

شعر از سهیل محمودی

از مجموعه ی عشق ناتمام

 

گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام

 

گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام
عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام

تو : نهایت تمام قله های دوردست
من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام

هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام
دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام

گرچه من سرم برای عشق درد می کند
با وجود این ، تو را به دردسر کشانده ام

دامن تمام ابرهای دوردست را
با هوای آفتاب روی تو تکانده ام

گرچه آسمان تمام هستی مرا گرفت
بر لبم به خاطر تو شکوه ای نرانده ام

خوب من ! به جان آینه، به چشم تو، قسم
یک دل زلال در برابرت نشانده ام

حرف آخرم : همین که با تمام شاعریم
غیر تو ، برای هیچکس غزل نخوانده ام !

شعر از سهیل محمودی

 

اي دستهاي شرقي‌ِ از شرم‌ِ نان كبود!


اي دستهاي شرقي‌ِ از شرم‌ِ نان كبود!
بسيارتان سلام و فراوانتان درود

اينجا چه مي‌كنيد؟ خدا را، چه مي‌‌كنيد
در غربت مكدر شهر غبار و دود؟

اينجا، بر اين بلنداي اجساد برگها
در كوچه‌اي كه پاييز آمد در آن فرود

آوازهاي خستة خود را به باد داد
يك روز عابري كه بهارانه مي‌سرود

اي گامهاي ما كه نشستيد ديرِ دير!
اي دستهاي ما كه شكستيد زودِ زود!

افسوس، با نسيم نبوديد هم‌مسير
اندوه، با پرنده نبوديد هم‌سرود ...

«ابري‌ست خانه‌ام»، چه كنم؟ اي ستاره‌ها!
آيا دري به سمت شما مي‌توان گشود؟

ما نان و گل براي چه در سفره چيده‌ايم؟
نوبت رسيده بود، ولي عاشقي نبود

شعر از سهيل محمودي