خلوتِ شاعرانه ای دارم


خلوتِ شاعرانه ای دارم
دفتر پُر ترانه ای دارم

شعرهایم دلیل عاشقی ام
سندِ جاودانه ای دارم

چون درختِ شکسته در پاییز
آرزوی جوانه ای دارم

از غم بی نصیبی و حسرت
در نگاهم نشانه ای دارم

مثل شب های دورِ اقیانوس
پهنه ی بی کرانه ای دارم

ناگهان بینِ گریه می خندم
گریه ی ناشیانه ای دارم ؛

گریه هایم همه بجاست ، ولی
خنده ی بی بهانه ای دارم !

این قفس جای ماندنِ من نیست
که خودم آشیانه ای دارم

پشتِ این میله ی فلزی سرد
رو به خورشید خانه ای دارم

***

هفت پشتم قبیله ی عشقند
نَسَبِ حافظانه ای دارم

شعر از سهیل محمودی


دست تو باز می کند پنجره های بسته را

 

دست تو باز می کند پنجره های بسته را
هم تو سلام می کنی رهگذران خسته را

دوباره پاک کردم و به روی رف گذاشتم
آینه قدیمی غبار غم نشسته را

پنجره بیقرار تو ، کوچه در انتظار تو
تا که کند نثار تو ،لاله دسته دسته را

شب به سحر رسانده ام ،دیده به ره نشانده ام
گوش به زنگ مانده ام ،جمعه عهد بسته را

این دل صاف کم کٍمک شدست سطحی از ترک
 
آه ! شکسته تر مخواه ،آینة شکسته را

شعر از سهیل محمودی

 

دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست

 

دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست
دل شکسته ی من نیز چون خدا تنهاست

به غربت دل من هیچ دل نمی سوزد
مباد هیچ کسی را دلی چنین که مراست

میان آینه ی چشمهای من قدری
بخند ! جلوه ی مهتاب نیم شب زیباست

به وقت فاصله، لبخند تو پلی ست عظیم
که بی گذشتن از این پل، عبور بی معناست

مگر که گام نهی در حریم کوچه ی ما
همیشه باز ، نگاه تمام پنجره هاست

نگاهت ، از سر من دست بر نمی دارد
چه فتنه ایست که در چشمهای تو پیداست ؟

سری به سینه بنه ، ژاله باش داغ مرا
که دل ، شقایق پژمرده ای در این صحراست

شعر از سهیل محمودی


مانده‌ام در حسرت بالابلایی روز و شب


مانده‌ام در حسرت بالابلایی روز و شب
جان دهم از دوری دورآشنایی روز و شب

هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده‌ام
تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب

عاشقانه، کو به کو، شهر شما را گشته‌ام
تا بیابم شاید از تو رد پایی روز و شب

دل‌خوشم با خاطرات هر شب تو روزها
بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

پیش رویم قاب عکسی از تو دارم ماه من!
روز و شب با یاد تو دارم صفایی روز و شب

شعر از سهیل محمودی


در زمانه‌ای که حتا، گریه هم نمی‌توان کرد


در زمانه‌ای که حتا، گریه هم نمی‌توان کرد
یا گلایه‌ی غریبی، از زمین و آسمان کرد

سردی شراره‌ها را، غصه‌ی دوباره‌ها را
قصه‌ی ستاره‌ها را، با که می‌توان بیان کرد؟

تا به کی در این شب سرد، با زبان شعله‌پرورد
می‌شود که از سر درد، شِکوه از غم زمان کرد؟

«یاعلی‌مدد» به درویش، هیچ‌کس نگفته زین پیش
زان سبب غم دل خویش، باید از همه نهان کرد

بی‌قلنداران آبی، دوستان آفتابی
آن‌چنان هوایم ابری‌ست، که بیان نمی‌توان کرد

در هجوم خشک‌سالی، دستم این همیشه خالی
هرکسی رسید تنها، زُل زد و نگاهمان کرد

گرچه من شبی خودم را، پیش تو گذاشتم جا
روز بعد دیدم اما: باز یک نفر زیان کرد

ای بهار من چه می‌شد؟! خوب بود اگر که می‌شد
در میان بازوانت، چون پرنده آشیان کرد

 شعر از سهیل محمودی