برای توست میخواهم اگر باشوق فردا را

 

برای توست میخواهم اگر باشوق فردا را
که میخواهم اگر صاحب شوم هرچیز زیبا را

به قدری من یقین دارم به وصل تو که حتی مرگ
ندارد قدرتش را که نخواهد پیش هم مارا

کدام آیینه از روزی که می آیی خبر دارد؟
کدام آینده از اندوه میخواهد رها ما را؟

نمی خواهم که ازچیزی به جز تو باخبر باشم
تو می آیی و من می رانم از خود قاصدک ها را

دوباره می رسد روزی که برگردم به آغوشت
که تا امروز رودی گم نکرده راه دریا را

بیا بامن سفرکن! درسفر راز عجیبی هست
که باهم ، همسفر کرده پرستوهای تنها را

شعر از رویا باقری

 

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

 

کاش می شد که عمر این شب ها ،
مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو!
ته این جاده می رسد تا ماه!

بیست سال است یک نفر دارد،
در دلم انتظارمی کارد

بیست سال است دوستت دارم،
از همان صبح دوم دی ماه

که خدا آفرید دستم را
بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی
٬ که ندارد از عاشقی اکراه

شاید از ازدحام دلتنگی ست ،
هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...
کوچه پس کوچه های کرمانشاه

چندروزی ست با خیالاتم ،
خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم
مخفیانه به دست نادرشاه

تب؟ - ندارم نه! - حال من خوب است -
باخودم حرف می زنم؟ -شاید

بهتر از این نمی شود حالِ
شاعری که بریده نیمه ی راه

شعر با من بگو مگو دارد ،
زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ...
نیستی و بدون یک همراه

دوست دارم که با خودم باشم ،
دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ،
فارغ ازهای و هوی دانشگاه

باخودم حرف می زنم، شاید
راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه -
نه! به آخر نمی رسد این راه!

شعر از رویا باقری

"يک برکه‌ پر از قو" يا "يک بوم دو رنگ" است؟

 

"يک برکه‌ پر از قو" يا "يک بوم دو رنگ" است؟
بين دو قبيله، سر چشمان تو جنگ است

چشمان تو مستعمره‌ي من شده امروز
تيمور اگر در طلب فتح تو لنگ است

مثل غزل پخته‌ي سعدي‌ست نگاهت
هر بار مرورش بکنم باز قشنگ است

وقتي تو نباشي، چه اميدي به بقايم ؟
اين خانه‌ي بي نام و نشان سهم کلنگ است

بايد که به صحرا بزنم گاه گداري
اين شهر براي من بي‌حوصله تنگ است

قد مي‌کشم و ماه مي‌آيد به کنارم
اين دلخوشي هر شب يک بچه پلنگ است

شعر از رويا باقري
 

هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است


هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است
آنچه مرا به شعر گره می زند، غم است

دلشوره ها همیشه به من راست گفته اند
دلشوره ام همیشه برای تو مبهم است!

من باختم غرور خودم را در این میان
یک شاه ِبی سپاه شکستش مسلّم است

باید که جای زخم تو بازخم گم شود
هر درد تازه ای برسد ، مثل مرهم است

باچتر می روم که نسوزم از آتشش
باران که نیست! بارش ِ داغی دمادم است

بعد ازتو نام دیگر ِ آغوش بسته ام،
دیگر بهشت نیست عزیزم، جهنم است

سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی ام
یک بارهم نشد که بپرسی چه مرگم است!

یک بارهم نشد که بفهمی غزال تو
با یک نگاه سرد پلنگانه ات رم است

عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم
دنیا هنوزهم که هنوز است درهم است

شعر از رویا باقری


گـم می شـوم در کوچه های آشـنا هم!


گـم می شـوم در کوچه های آشـنا هم!
ردی نمانده از تــو ، در افسانه ها هم!

حالا کجایی تا بپرسی حال من را ؟
حالا کجایی تا بگویم رو به راهم ؟!

چشـم تــو باور کرده دیگر مال من نیست
این دستـهای خسته ی از هم جدا هـم

از هیچ کس انگار کاری بر نیامد
از دستهای معجزه بخش خـدا هم !!

بـی تــو نـفــس تنــگــی مرا تا مرگ برده ست
جای تــو را حتی نمی گیرد هـــوا هم !!

رد می شــوم بی اعتنا از مردم شهــر
از چهـره های یک زمانـی آشنا هم !

این زندگــی یک عمر با من دشمنــی داشت
ای کاش می شد که اگر مردیم ، باهم ...

شعر از رویا باقری