قفس در ذهن مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست

 

قفس در ذهن مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست
قناری تا نداند در قفس افتاده نالان نیست

شبیهم دور تو بسیار می گردند و می گریند
فراوان مثل میبینی و چون من فراوان نیست

به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید
چرا پنهان کنی از خلق، رازی را که پنهان نیست

فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسند
درخت ریشه در خون را ملالی از زمستان نیست

ازین تکرار، بی تکرار تر حرفی نخواهی یافت
که هرگز عشق آسان نیست آسان نیست آسان نیست

شعر از پوریا شیرانی

 

گاهی فقط یک ابر می‌فهمد هوایم را

 

گاهی فقط یک ابر می‌فهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را

یک باغبان در خشکسالی‌های پی‌در‌پی
یک گوش کر، فریادهای بی‌صدایم را

دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را

می‌ترسم از تصویر آیینه که در چشمش
دیوانه‌ای دیگر بگیرد باز جایم را

مثل خوره این زخمها بر روحم افتاده*
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را

من گرم رویای خودم بودم نمی‌دیدم
کابوس‌های منتظر در خوابهایم را

رفتم به سمت آرزوهای مه‌آلودم
آنقدر که دیگر ندیدم رد ‌پایم را

شعر از  پوریا شیرانی

*در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.. صادق هدایت