بیشک اگر تنهاییام را باد میفهمید
بیشک اگر تنهاییام را باد میفهمید
اینقدر بین دفتر شعرم نمیچرخید
اینقدر در باغ غمانگیز غرور من
با خاطرات رفته از یادم نمیرقصید
شاید اگر دستی به روی شانههایم بود
چای و غزل در این هوای سرد میچسبید...
***
یک سال با خوب و بد تو زندگی کردم
روی پلی لرزان میان باور و تردید
هربار زیر پای من برگی صدا می کرد
دستم شبیه شاخههای بید می لرزید
از شعرهایم چیزی از دردم نفهمیدی
دیوار، اندوه مرا بیش از تو میفهمید!
آیینه تنها شاهدِ تنهایی من بود
حال مرا جز من کسی از من نمیپرسید
***
دیشب که بعد از سالها چشمم به تو افتاد
چشمان تو، در پاسخ بغضم، فقط خندید!
رندانه گفتی : عاشقی؟! رندانهتر گفتم:
عشقِ مرا با شعرهایم میشود سنجید ...!
شعر از پوریا شیرانی
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۱۲/۰۲ ساعت توسط م مهر
|