شکوه خنده تو بر تن قلیان قاجاری است


شکوه خنده تو بر تن قلیان قاجاری است
همان قلیان که در ارثیه اجدادیم جاری است

شبیه ماه می خندی به من انبوه عطر آگین
غرور دختری هستی که بر گلدان قاجاری است

صدای جاری چشمان تو در خوابهای من
حضور روشن احساس خوب خواب و بیداری است

تجسم های باران و شب و تعقیب و رازی تلخ
همیشه ذهن من پیش تلنگر های هشیاری است

و آمد در شب تاریک من خورشید بی تردید
زمان معنای راز و رمز رو یاهای تکراری است

طنین خنده ات پیچیده در فکری که من دارم
طنین خنده ات بانوی احساسم عجب کاری است

تبسم کردی و گلدان قاجاری به من گل داد
و گلدان نیز در اندیشه تاب و تب یاری است

  شبیه دختر رقصان روی کوزه قلیان"
بخند آئینه افکار من دور از تو زنگاری است

بیا پیراهنت ابر و زمین هم دامنت امشب
که دست من نسیم آرزو دور تو انگاری است

شعر از علی اصغر هدایتی


تاریک می شویم وبه بن بست می رسیم  


تاریک می شویم وبه بن بست می رسیم 
کم کم به روز هایی از این دست می رسیم

اینجا کنار پنجره ها صلح می کنیم
حتما" به یک تفاهم یکدست می رسیم

داریم رفته رفته ته دره می رویم 
آنجا که جای مرگ زمان هست می رسیم

گفتند عابرین خیابان روبرو
تاروزهای شب زده پست می رسیم

حالا کنار پنجره فریاد می زنیم
تاریک می شویم و به بن بست می رسیم

شعر از علی اصغر هدایتی



شکوه دختری هستی اگرچه روی یک قلیان  


شکوه دختری هستی اگرچه روی یک قلیان 
حضور دختری قاجار اگر چه روی یک گلدان

از ایلات و عشایر دختری هستی بهشت آیین
که نقشش حک شده بر روی یک قلیان و یک فنجان

بیا انبوه عطر آگین بهشت جاودان بانو
بیا دلتنگی حزن آور روح مرا پایان

شبیه فرشهای خوب و رنگارنگ کاشانی
ظرافتهای قلیان های قاجاریه ایران

بیا ای سوژه نابم برای شعر گفتن ها
عروس شاعر نوآور شهر سپیداران

بیا تلفیق اشعار مدرن و سنتی از نو
بیا ای شعر های ساده و یکدست وجاویدان

بیا دلچسب تر از یاس و مینا و رز و نسرین
بیا خوشبو تر از گلهای باغ قمصر کاشان

دوباره قهوخانه ،چای بعد از ظهر و یک قهوه
دوباره بوی تنباکوی سیب و عصر تابستان

بیا و هی سر قلیان عوض کن بانوی شرقی
معطل می کنم اینگونه او را با سر قلیان

شعر از علی اصغر هدایتی


می آیی از تراکم یکرنگی با بالهای سبز رها در باد



می آیی از تراکم یکرنگی از سمت سروها و سپیداران
در روزهای تشنه دردآجین در روزهای زخمی سر گردان

ای خوب من تجسم زیبایی می آیی از نهایت آبی ها
از سمت آسمان پر از امید از سمت آسمان پر از ایمان

دریای بی نهایت آبی رنگ در روزهای ساکت و متروکی
در انتظار آمدنت هستم در این کویر زخمی بی پایان

می آیی ای بهار پر از احساس در کوچه باغ روشن و رنگارنگ
آئینه دار شهر تماشایی ای فصل تازه غزل و باران

پیداست از حضور شما پیداست نسرین و لاله ،زنبق و شب انبوی
سوری و پونه ، پیچک و میخک ،رز مینا و سوسن و سمن و ریحان

جغرافیای درد زمان هستی ای تک سوار شهر شکوفایی
ای مهربان بیا که دلم تنگ است در روزهای سرد تب و هذیان

احساس تلخ غربت من بی شک در کوچه های یخ زده مرگ است
در معبر زمان هزاران رنگ در لحظه های سرد پر از بحران

در این کویر تف زده می آید یک زن که شور عشق به سر دارد
یک زن در ست وسعت یک تاریخ نقشش نشسته روی تن گلدان

گلدان از زمان قجر ارثی است میراث خانوادگی من را
امشب بیا و خوب تماشا کن قلیان وشعمدانی ویک فنجان

طرحی است طرح یک زن زیباروی در لا به لای ارث اساطیری
حالا که ژرف می نگرم نقش زیبای توست بر تن این قلیان

در امتداد کوچه چه می بینم یک زن پر از شرافت و زیبایی
در روزهای مبهم تکراری در روزهای . . . . . .نه همین الان

در شهر شب تبار پر از طوفان یک نور پاک و سبز و اهورایی است
در هودج غریبی و تنهایی در شهر شب تبار پر از طوفان

گیسوی توست آه رها در باد لبریز عشق قلب من زخمی
از سرزمین خاطره می آیی تا شهر عاشقان زمان کاشان

شعر از علی اصغر هدایتی


می آیی از تراکم یکرنگی با بالهای سبز رها در باد



می آیی از تراکم یکرنگی با بالهای سبز رها در باد
در روزهای خوب طلایی رنگ در روزهای مثل بهاران شاد

می آیی ای زلالی آئینه می آیی ای بزرگ اهورایی
می آیی از تراکم احساسات از موج های آبی در یا زاد

فریاد از خزان سراپا زرد پاییز زرد و بی تپش و دلسرد
بغضی میان حنجره ام مانده ست فریاد از زمین و زمان فریاد

بی شک بهشت جاده چشمانت در عالم خیال برای من
هر لحظه بوی خوب ترا می داد در روزهای حس بد بیداد

تو دور دور می شدی ومن هم دنبال تو به هر طرفی رقصان
در کوهها صدای تو می پیچید فریاد از زمان و زمین ای داد

کم کم غروب می شد و درد آگین خورشید دور می شد ومی پژمرد
از گونه هام اشک فرو آمد تا اشک قطره قطره به خاک افتاد

از آن صدای گم شده بی تردید در قطره قطره اشک پر از حسرت
چشمم شبیه آبی دریا شددر یای عشق و شور و حضور و یاد

طوفان مرا به ساحل آرامش بر زورق شکسته خود می برد
فریاد می زدم که بیا برگرد تا ساحل مقدر استمداد

چشمان تو به ساحل آرامش زل زد میان خواب پر از احساس
آنجا کنار سا حل خوشبختی چشمان تو طراوت ایمان داد

چشمان تو طراوت ایمان را بخشید بر من و که در آن برهه
موج آمد و ترا به زمانها برد من هم میان سا حل عشق آزاد

فریاد می زدم که بیا برگرد ای خوب ای فرشته در یایی
در قلب زخم خورده ودرد آگین در روزهای ملتهب خرداد

فریاد می زدم که بیا برگرد می ترسم از غریبی وتنهایی
فهمیدم از صدات که می آیی از آن صدای گمشده در باد

در روز سرد وبی تپش و بی جان در لحظه های ساکت و درد آلود
شیرین بیا به بستر آرامش در لحظه های تف زده فرهاد

شعر ار علی اصغر هدایتی