باشد پرنده‌! كوچ بكن سمت خانه‌ات


باشد پرنده‌! كوچ بكن سمت خانه‌ات
هرچند سخت مي‌گذرد با بهانه‌ات‌

آنجا اميدوارم از آواز پر شوي‌
موسيقی و غزل بشود آب و دانه‌ات‌

خوش بگذرد طراوت ييلاق و بشكفد
در چشم برفگير اهالی جوانه‌ات‌

حالا برو به خاطر آسوده‌، در دلم
تا بازگشت‌، جای كسی نيست لانه‌ات

پاييز، سهم حنجره‌ي من‌، تو سعی كن‌
سرشار از بهار بماند ترانه‌ات‌

من يك مترسكم كه به دوشم‌... خدا كند ـ
خوشبختیِ هُما بنشيند به شانه‌ات‌

نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مينياتوری دخترانه‌ات‌

من مي‌روم صدا شوم و زندگي كنم‌
در بيت بيتِ هر غزل عاشقانه‌ات

شعر از مهدی فرجی


اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد


اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد
بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد

کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد
کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد

کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست
قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد

دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز
غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد

غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی
کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟

تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور
قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد

دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری
قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد

شعر از مهدی فرجی


ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی


ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

شعر از مهدی فرجی


هر طرف رو كن و ترديد نكن سوي منی


هر طرف رو كن و ترديد نكن سوي منی
باز در «چشم رس‌ِ» ديده‌ي پُرسوی منی

تا ابد گرچه عزيزی ولی از ياد مبر
چشم من باشی در سايه‌ي ابروی منی

در غم ام رفته‌ای و در خوشي‌ام آمده‌ای
چه كنم‌؟ خوی تو اين است‌؛ پرستوی منی

چشم بادامی و شيرين و خوش و بانمكی
چيني و تازی و ايرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نَهَراس‌
شيرها خاطرشان هست كه آهوی منی

شعر از مهدی فرجی


انداختی از سكه‌، بازار پري‌ها را

 

انداختی از سكه‌، بازار پري‌ها را
بشمار وقتي مي‌پراني مشتري‌ها را

دامن طلاي در تلاطم‌! اينهمه دل را
در سادگی هم مي‌بري واكن زَري‌ها را

يك طاقه ابر از آسمان بردار و از سَروی
سوزن كن و نخ كن تمام روسري‌ها را

رختي بپوش از ابر و رؤيا و كتابي كن‌
آئين شوخي‌ها و رسم دلبري‌ها را

مقصود شو ديوان به ديوان انوري‌ها را
از گور برخيزان به صف كن عنصري‌ها را

بي سكّه هم‌سازند و هم‌راهند و هم‌سفره‌
معشوق بازي‌ّ و شكار و مِي‌خوري‌ها را

مِي‌، ِمي بياور هي بياور كِي سرم داغي‌
ساقي عطش دارم رها كن مشتري‌ها را

امشب در اين مِي‌خانه‌ي بي خواب‌، چشمي كو
تا مثل من رنگين ببيندگچ‌بُري‌ها را؟

داغم چراغم‌، خامشي دور از شب انگور
حالا كه دارم بر سر افسر سروري‌ها را

مستم‌! بده پيمانه‌ها را پُرتَرَک دستم‌
لولم‌، ملولم‌، لب به لب كن آخري‌ها را

خوابم‌،خرابم‌، هر دو چشمم خفته در بستر
تيمار كن يارا! خمارا! بستري‌ها را

لب‌هام نمناك است و عطر بوسه‌ام سرخ است‌
ساقي بيا اين‌وَر رها كن آن وري‌ها را

شعر از مهدی فرجی