وَاللّه‌، حيف دست تو و دست‌های من‌


وَاللّه‌، حيف دست تو و دست‌های من‌
بايد قبول كرد كه رفتی... خدای من!

رفتم كه پشت خاطره‌هايم كفن شوم‌
تا سايه‌ای چه دور بماند به جای من‌

بعد از تو آه حال غزل هيچ خوب نيست‌
بعد از تو آه‌، آه نمانده برای من

يادش به خير! پشت مرا ناگهان شكست‌
آن دوستی كه خواست بميرد برای من

حالا شب عروسي‌تان مست مي‌كنم
تا بُهتتان بگيرد از خنده‌های من

آقا! مبارک است‌، چه داماد خوشگلی!
خانم‌! مبارک است‌، به طعنه‌؟ نه وای من ـ

اين خانه از هميشه خراب است تا هنوز
اين سرنوشت بود نوشتند پای من‌؟

سيگار را دوباره سرو ته‌، دوباره‌...اَه
تلخی گرفت قهوه ایِ چشم‌های من

از كوچه‌های كاشان تا پشت باغ فين
يك مرد دفن شد كم‌كم انتهای من

شعر از مهدی فرجی


با سلامی، نامه یی، شعر تَری «تینا»!


با سلامی، نامه یی، شعر تَری «تینا»!
باز کردم رو به رویا ها دری تینا!

ظاهرا یک دوست، بین راهِ قُم _تهران
شعر من را دیده پشت خاوری تینا!

«حال من خوب است اما...» بی تو حالی نیست
تا بگویم شعرهای دیگری تینا!

تازه تو حال مرا پرسیده ای یک روز
در مسیر اصفهان از دختری تینا!

باز یک پیراهن آبی تنت بوده
با ملیله دوزیِ آبی تری تینا!

خوب می دانی دلم را مثل آن ایام
«در لباس آبی از من» می بری تینا!

کاشکی از یاد تو می رفتم و می رفت
در سرت حرفم که از من بگذری تینا!

مرگ، گاهی راه های دیگری دارد
عشق، گاهی خواب های بهتری... تینا!

شعر از مهدی فرجی


آی آزادی! نمی افتی به دام هرکسی


آی آزادی! نمی افتی به دام هرکسی
می روی مثل نسیم از مَحبسی در مَحبسی

قدر اقیانوس می ارزد اگر باور کنی
قطره ای در رود آرامی به سوی اطلسی

«در حیاط کوچک» پاییز باید خوش کنی
دل به بوی یارِ دربندی، نسیم نورسی

خواب را از چشم شاهی می پراند نیمه شب
وحشت از پرواز خاشاکی، مکافات خسی

گرچه نومیدیم، باید پرچمی پیدا کنیم
کاوه ی آهنگری، بهرام چوبینی، کسی!

شعر از مهدی فرجی



من سنگ شوره زارم وگویا زمانه ای


من سنگ شوره زارم وگویا زمانه ای
اینجا کشانده است مرا رودخانه ای

یا شاید آن پرستوی پیرم که عشق او
نگذاشت دست و پا بکند آشیانه ای

یا تاک بی بری که برای شکفتگی
ناچار جز بهار ندارد بهانه ای

یا تخته پاره ای که گرفتار موجم و
هرگز مرا قبول نکرده کرانه ای

تنهایی من از خود تنهایی ام پر است
در بی نشانی است که دارم نشانه ای

چیزی نمانده است که دیوانه ام کند؛
ترس مترسکانه ام از موریانه ای

اینجا کسی صدای مرا پس نمی دهد
پای کدام کوه بخوانم ترانه ای....؟

شعر از مهدی فرجی


با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟


با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره ی عریان چه بگویم؟

از این یقه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فالفروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

شعر از مهدی فرجی