رها کن که در چنگ طوفان بمیرم


رها کن که در چنگ طوفان بمیرم
به این حال و روز پریشان بمیرم

نه می‌خواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بمیرم

گلِ چیده ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بمیرم

اگر ایستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بمیرم

نه... بگذار دست تو باشد تمامش
بسوزان، بسوزم، بمیران، بمیرم

شب سوز پاییز ، سرمای آذر
ولم کرده ای زیر باران بمیرم

تو وقتی نباشی چه بهتر که یک شب
بیفتم کنار خیابان...

شعر از مهدی فرجی


بگذار تا آخر بريزد ـ آبرو ـ چيست؟


بگذار تا آخر بريزد ـ آبرو ـ چيست؟
حرف حساب اين دو پاهای دورو چيست؟

آنچه تو ميخواهی نخواهم بود، اينم؛
دنياي «بوف كور»ی ام دنياي پوچی است

از آن كه هرگز نيستم يك عمر گفتی
پس اين « من » آيينه های روبرو چيست؟

اصلاً برايت يك مثال ساده دارم
آن اسم معروف كتاب «شاملو» چيست؟

« ققنوس در باران » چرا باران، نه آتش ...؟
پيش خودت تحليل كن منظور او چيست؟

يعني نبود آتش كه ققنوسی بزايد
امروز من اينطوری ام اين عين پوچی است

حالا تو و اينگونه ماندن يا نماندن
حالا ببين تحليل ات از اين گفتگو چيست؟

عصيان حوا در وجودش بود، اما
وقتی من آدم نيستم تقصير او چيست؟

شعر از مهدی فرجی


گم کن مرا و فکر کن اصلا نبوده ام


گم کن مرا و فکر کن اصلا نبوده ام
غرقم کن و خیال کن این من، نبوده ام

اصلا بگو ندیده و نشنیده ای مرا
اصلا بگو مجاز به بودن نبوده ام

دور سر تو گشته ام و پرت...هیچ وقت
دلگیر از مرام فلاخن نبوده ام

نشکن مرا زیاد مزاحم نمی شوم
تا بوده ام وبال به گردن نبوده ام

انکار کن مرا و اقرار می کنم
یک لحظه در تصور این زن نبوده ام

شعر از مهدی فرجی


بنشين برايت حرف دارم در دلم غوغاست


بنشين برايت حرف دارم در دلم غوغاست
وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنياست

شاعر بدون شعر يعنى لال! يعنى گنگ
در چشم هاى گنگ اما حرف دل پيداست

با شعر حق انتخاب کمترى دارى
آدم که شاعر مى شود تنهاست يا تنهاست

هرکس که شعرى گفت بى ترديد مجنون است
هر دخترى را دوست مى دارد بدان ليلاست

هر شاعرى مهدى ست يا مهدى ست يا مهدى ست
هر دخترى تيناست يا ساراست يا رى راست

پروانه ها دور سرش يکريز مى چرخند
از چشم آدم ها خل است از ديد من شيداست

در وسعتش هر سينه داغ کوچکى دارد
دريا بدون ماهى قرمز چه بى معناست

دنيا بدون شاعر ديوانه دنيا نيست
بى شعر، دنيا آرمانشهر فلاطون هاست

من بى تو چون دنياى بى شاعر خطرناکم
من بى تو واويلاست دنيا بى تو واويلاست

تو نيستى وآه پس اين پيشگويى ها
بيخود نميگفتند فردا آخر دنياست

تو نيستى و پيش من فرقى نخواهد کرد
که آخر پاييز امروز است يا فرداست

يلداى آدم ها هميشه اول دى نيست
هرکس شبى بى يار بنشيند شبش يلداست

شعر از مهدي فرجي


رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم


رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_

این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم!

از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز در شب های بیدارم

من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم

شعر از مهدی فرجی