من مي روم جايي که جاي ديگري باشد


من مي روم جايي که جاي ديگري باشد
از شانه هاي تو پناه بهتري باشد

زندان تاريک تو راه چاره اي دارد
پس من چطوري آمدم؟ بايد دري باشد

يک عمر «صرف»ات کرده ام ديگر نخواهم کرد
غير از تو شايد مثل «رفتن» «مصدري» باشد

عيبي ندارد هر چه مي خواهي ببارانم
بگذار اين پايان گريه اوري باشد

آن که تمام هستي اش را سوخت پاي تو
نگذاشتي يکبار مرد ديگري باشد

پرواز را از تخم چشمانم در آوردي
حالا چه فرقي مي کند بال و پري باشد!؟

شعر از مهدي فرجي


من مدتی ست ابر بهارم برای تو


من مدتی ست ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو

این روزها پر از هیجان تغزّلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو

جان من است و جان تو، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو

این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو

با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

شعر از مهدی فرجی


زنی به هیأت دوشیزه های دربار است


زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید:
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر!
به خنده گفت که در انتقام، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به «قم» برسد کار ملک «ری» زار است

اگر به «ری» برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد...

شعر از مهدی فرجی


ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!


ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!
عطری بیفشان بر حیاط خانه، شب بو جان!

من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!

اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!

وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان

عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان

در چشم هایت شیشه عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام...کو جان؟

کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان!

شعر از مهدی فرجی


در را نبند و پنجره های مرا بگیر


در را نبند و پنجره های مرا بگیر
حال مرا نگیر و هوای مرا بگیر

هر روز از این شکنجه سرم تیر می کشد :
کمتر بیا در آیینه جای مرا بگیر

حال که با تو هستم و دور از تو بی گمان
وقتش رسیده است عزای مرا بگیر

تقدیم می شوم به تو و خلوت شبت
هر چند ناخوش است صدای مرا بگیر

بگذار به ( عروسی خون ) دعوتت کنم ۱
دستی جلو بیار و حنای مرا بگیر

افتاده عکس ماه به فنجان خالی ام
یک فال قهوه دور نمای مرا بگیر

وقت پریدن است اگر عازمی بیا
دست مرا رها کن و پای مرا بگیر

شعر از مهدی فرجی