در پشت میز تحریرش با چشمهای بادامی


در پشت میز تحریرش با چشمهای بادامی
بر سطر اول شعرش او خیره شد به آرامی

کفش کتانی ماه است آنجا کنار شب شاید
در راه شیری افتاده از پای آدمی عامی

آن سو ستاره ی خاموشی برق می زد در شب
چیزی که بی شباهت نیست با چشم ازرق شامی

بادی که پرده را پس زد  شب را به خانه می آورد
تاریخ  تلخ  قومی  بود  در چشمهای بادامی

تا باد باز کرد آرام دروازه های غربی را
در سرزمین فرخزاد آمد  قبیله سامی

از دست او قلم افتاد دور اتاق می چرخید
پی جوی آسیابانی آن سوی مرز گمنامی

اشیای خانه در هم ریخت هر شیء شکل دیگر یافت
اوضاع نابسامانی ست  فرجام نابهنگامی

برگشت رو به آیینه آتش؛  سیاوش؛  آتش؛  شهر
بی وقفه گریه می کردند  رخدیس ای عیلای

دستان سرد را " ها " می کرد پوشاند مه نگاهش را
گرمابه ای قدیمی بود  تیغ و امیر و حمامی ...

 شعر از حمید رضا وطن خواه

تو در ایستگاهی و منتظر اتوبوس خط دو  پس کجاست


تو در ایستگاهی و منتظر اتوبوس خط دو  پس کجاست
که بیاید و ببرد  تو را به شبی  که خیس و  بی  انتهاست

نه صدای ترمز و بوق ممتدی  انزوای تو را شکست
نه سکوت لحظه ی رفتن تو  همیشه ساکت و بی صداست

تو به ساعت مچی ات نگاه کن  از سر نُهِ شب گذشت
و هنوز این دل نارس تو  اسیر پنجه ی لحظه هاست

اتوبوس آخرِ خط نیامد و سرنوشت تو دور زد
و تو فکر می کنی این که قسمت من نبود و خدا نخواست

بنویس خاطره ی شبی که به مقصدت نرسیده ای
به تنِ درخت صنوبری که فقط به خط تو آشناست

شعر از حمید رضا وطن خواه


همین که مرد نشست اظطراب او کم شد


همین که مرد نشست اظطراب او کم شد
برای گفتن حرف دلش مصمم شد

کلاغ ها همه جا قارقار  می کردند
بدون اینکه بخواهد دوباره  درهم شد

که باد آمد و  آرام روی  موهایش
درخت بیدِ تمام قرار ها  خم شد

همین نشانه ی خوبی ست لحظه ی خوبی ست
اگر نبود چرا سایه ای فراهم شد

که بیشتر بنشینم و کم نگاه کنم
دم و دقیقه به ساعت که باز  دیر م شد

و عصر از سر جایش بلند شد آرام
همین که رفت یکی از کلاغ ها کم شد

شعر از حمید رضا وطن خواه


به شیشه خورد بخاری که از دهان می زد


به شیشه خورد بخاری که از دهان می زد
کنار پنجره سرما به استخوان می زد

و سعی کرد ببیند؛ که آن طرف تنهاست؟
نشسته بود  زن و  لب به استکان می زد

به چهره اش که توی شیشه بود زُل زد و زن
هنوز مثل همان روزها جوان می زد

رکابی یقه دار بنفش و یک دامن
و یک بلوز که کم رنگ تر از آن می زد

کنار پنجره آمد؛ کنار کوچه  هنوز
سگی به چهره ی بی جان شب  زبان می زد

شعر از حمید رضا وطن خواه