در پشت میز تحریرش با چشمهای بادامی
در پشت میز تحریرش با چشمهای بادامی
بر سطر اول شعرش او خیره شد به آرامی
کفش کتانی ماه است آنجا کنار شب شاید
در راه شیری افتاده از پای آدمی عامی
آن سو ستاره ی خاموشی برق می زد در شب
چیزی که بی شباهت نیست با چشم ازرق شامی
بادی که پرده را پس زد شب را
به خانه می آورد
تاریخ تلخ قومی
بود در چشمهای بادامی
تا باد باز کرد آرام دروازه های غربی را
در سرزمین فرخزاد آمد قبیله سامی
از دست او قلم افتاد دور اتاق می چرخید
پی جوی آسیابانی آن سوی مرز گمنامی
اشیای خانه در هم ریخت هر شیء شکل دیگر یافت
اوضاع نابسامانی ست فرجام نابهنگامی
برگشت رو به آیینه آتش؛
سیاوش؛ آتش؛ شهر
بی وقفه گریه می کردند رخدیس ای عیلای
دستان سرد را " ها " می کرد پوشاند مه نگاهش را
گرمابه ای قدیمی بود تیغ و امیر و حمامی
...
شعر از حمید رضا وطن خواه