به شیشه خورد بخاری که از دهان می زد
به شیشه خورد بخاری که از دهان می زد
کنار پنجره سرما به استخوان می زد
و سعی کرد ببیند؛ که آن طرف تنهاست؟
نشسته بود زن و لب به استکان می زد
به چهره اش که توی شیشه بود زُل زد و زن
هنوز مثل همان روزها جوان می زد
رکابی یقه دار بنفش و یک دامن
و یک بلوز که کم رنگ تر از آن می زد
کنار پنجره آمد؛ کنار کوچه
هنوز
سگی به چهره ی بی جان شب زبان می زد
شعر از حمید رضا وطن خواه
+ نوشته شده در ۱۳۸۳/۰۵/۲۸ ساعت توسط م مهر
|