به شیشه خورد بخاری که از دهان می زد
کنار پنجره سرما به استخوان می زد

و سعی کرد ببیند؛ که آن طرف تنهاست؟
نشسته بود  زن و  لب به استکان می زد

به چهره اش که توی شیشه بود زُل زد و زن
هنوز مثل همان روزها جوان می زد

رکابی یقه دار بنفش و یک دامن
و یک بلوز که کم رنگ تر از آن می زد

کنار پنجره آمد؛ کنار کوچه  هنوز
سگی به چهره ی بی جان شب  زبان می زد

شعر از حمید رضا وطن خواه