می خندی و رقیب عسل می شود لبت


می خندی و رقیب عسل می شود لبت
می گویی و ردیف غزل می شود لبت

رد می شوی ز کوچه و لبخند می زنی
دام بلای اهل محل می شود لبت

آخر شبی خیال لبت می کشد مرا
دارد به جام زهر بدل می شود لبت

وقتی بهشت گمشده ی من دهان توست
انگیزه ای برای عمل می شود لبت

حالا بیا و روی لب من حساب کن
راضی اگر به حدّ اقل می شود لبت!

شعر از مصطفی الوندی


چشمت دوباره خواست به من اعتنا کند


چشمت دوباره خواست به من اعتنا کند
تـا بـاز چــشـم هـای مـرا مـبـتـلا کـنـد

چنگیزوار لـشـکر مـوهـایت آمده اسـت
در پایتخت سینه ی من خون به پا کند

امّید بسته ام به خداوندگار "باد"
شاید که راز موی تو را برملا کند

صد آفرین به دست خدایی که قادر است
خورشید را درون دو تـا چشم جا کند

یک روز امر کرد که تو جان من شوی
جان مرا نمی شود از من جدا کند

پس هر کسی که از تو مرا دور می کند،
یک درد لاعلاج بگیرد خدا کند!

شعر از مصطفی الوندی

 

نشسته ام به تماشای چشم چون پری ات


نشسته ام به تماشای چشم چون پری ات
که سهم من بشود یک نگاه سرسری ات

که سهم من بشود سرزمین موهایت
اگر اجازه دهد مرزهای روسری ات

زمان عرضه ی لبخندها حواست نیست
که کشته می دهد این خنده های دلبری ات

نگاه کن که دوباره به خود بگویم کاش
که این نگاه نباشد نگاه آخری ات

مگر چه کرده دلِ بی گناه من خانم  !
که دل نمی کنی از شیوه ی ستمگری ات

چه قدر مثل تو باشم، تو هم کمی من باش
که در معامله ثابت شود برادری ات!

شعر از مصطفی الوندی سطوت