ن‍ـم‍ـی دان‍ـم چ‍ـرا ب‍ـای‍ـد ب‍ـرن‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـج‍ـی و ب‍ـرن‍ـج‍ـان‍ـی !


ن‍ـم‍ـی دان‍ـم چ‍ـرا ب‍ـای‍ـد ب‍ـرن‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـج‍ـی و ب‍ـرن‍ـج‍ـان‍ـی !
به هر زخمی نمک پاشی و هر چشمی بگریانی

کدامین شیوه ات گویم چه می خواهم؟  چه می جویم؟
س‍ـرودم را نمی ف‍‍‍‍ـه‍ـم‍ـی ، س‍‍‍‍ـک‍ـوت‍ـم را نمی خ‍ـوان‍ـی

دل ن‍ـوم‍‍‍‍ـی‍ـد و پ‍ـردردم ب‍ـه درگ‍ـ‍ـاه ت‍‍‍‍ـ‍‍‍‍ـو آوردم
برآیم یا که برگردم؟ نه می خوانی ، نه می رانی

وف‍ـا ک‍ـردی، وف‍ـا ک‍ـردم ؛ جفا ک‍ـردی ، ج‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍فا ک‍ـردم
چرا کردی؟ ، چرا کردم؟ ؛ نمی دانم! ، نمی دانی!

دمی شاد و دمی غمگین ، دمی تلخ و دمی شیرین
چ‍ـرا با این دل مسک‍ین به یک حالت نمی م‍ـانی؟

رها کن این کشاکش را ، بخوان نوروز سازش را
که گ‍ـل های ن‍ـوازش را به روی سبزه بنشانی

اگ‍ـر شد وقت گ‍ـل چیدن ، ب‍ـه‍ـار روی ت‍ـو دیدن
بک‍ـن چون شعله رقصیدن ، که تردیدم بسوزانی

شعر از رحیم الله ارتگلی


به‍ـارِ مه‍ـرب‍‍‍‍‍‍ـانی س‍‍‍ـیب ک‍ـال‍‍‍‍ـی ب‍ـود و دیگ‍ـر ه‍یچ


به‍ـارِ مه‍ـرب‍‍‍‍‍‍ـانی س‍‍‍ـیب ک‍ـال‍‍‍‍ـی ب‍ـود و دیگ‍ـر ه‍یچ
س‍ـلامِ بی ج‍ـواب‍ـم را م‍ـج‍ـالی ب‍ـود و دیگ‍ـر هیچ

ق‍ـطار لح‍ـظه ها و روزهای ح‍‍‍‍‍ـسرت و اف‍ـسوس
ش‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـمار ه‍ـف‍‍ـته ها و ماه و سالی بود و دیگ‍‍ـر هیچ

کجا وچند وچون وکی...بهاران یا خزان یا دی؟
ش‍ـم‍‍یـمِ س‍‍‍ـب‍‍‍‍ـزِ رؤی‍‍‍‍‍ـاها س‍ـؤالی ب‍ـود و دیگ‍ـر هیچ

چه می‌باید، چه می‌شاید از این امروز و فرداها؟
ح‍‍‍‍ـس‍ـابِ ات‍‍‍ـف‍ـاق و اح‍ـت‍ـم‍‍ـالی ب‍ـود و دیگ‍ـر ه‍ـیچ

ن‍ـه ک‍ـارِ ع‍ـاق‍ـلان ک‍ـردم ، ن‍ـه راهِ ع‍ـاش‍ـق‍‍‍ـ‍ـان رفت‍م
میان ع‍‍‍‍‍ـق‍‍‍ـل و دل هر شب جدالی بود و دیگرهیچ

ک‍ـت‍ـابِ ع‍ـاش‍ـق‍ـی را واژه واژه زی‍‍‍‍‍ـر و رو ک‍ـردم
ت‍ـم‍‍‍‍ـامِ ق‍ـص‍ـه توصی‍ـفِ خ‍ـی‍‍‍‍‍‍‍‍ـالی بود و دیگ‍‍‍‍ـر هیچ

ش‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـب‍ـی ه‍ـم با ه‍ـزاران دل به اوج ق‍ـافِ غ‍ـم رفت‍‍‍‍‍یم
وَ دس‍‍‍ـت‍‍‍‍ـاوردم‍ان دس‍ـت‍ـانِ خـال‍‍‍ـی بود و دیگ‍ـر هیچ

ب‍‍‍‍‍‍ـه‍‍ـ‍‍‍‍‍‍‍‍ـاران‍‍‍ـی ک‍ـ‍ـه م‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــ‍‍‍‍ـن در ک‍‍‍‍‍‍ــش‍ـت‍ـزازِ آرزو ب‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـ‍‍‍ــودم
‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ب‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـه ه‍‍‍ر س‍‍‍‍‍ـو ردّ پایِ خشک سالی بود و دیگ‍ـرهیچ

ب‍ـه دل رؤی‍ـای رن‍‍‍گ‍‍‍‍ـینی در آن ه‍ـنگ‍‍ـامه غالب شد
که هر روز و شب‍‍‍‍‍ـم دل را وبالی بود و دیگر هیچ

پ‍‍‍‍ـگ‍‍‍ـ‍ــاهِ آش‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـن‍ـای‍ـی ب‍ـ‍ـرقِ ام‍ّـی‍ـدی ک‍ـه دل م‍ـی ب‍‍‍‍‍‍ــرد
دو ق‍ـطبِ ض‍ـدّ ه‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـم را اتص‍ـالی بود و دیگ‍‍‍‍‍‍‍‍ـر هیچ

نوشتیم از برای ه‍ـم ک‍ـه ج‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـز دوری ملالی نیست
ولی آن ن‍ـام‍ـه سرتاسر م‍ـلال‍ـی بود و دیگ‍ـر هیچ!

شعر از رحیم الله اُرتِگُلی


ب‍ـرگ‌ه‍ـا می ری‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـزد ام‍ـا ک‍ـو ب‍‍‍‍ـه‍ـار دی‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـگ‍ـری


ب‍ـرگ‌ه‍ـا می ری‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـزد ام‍ـا ک‍ـو ب‍‍‍‍ـه‍ـار دی‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـگ‍ـری؟
ب‍ـ‍اغ می ت‍ـرس‍‍‍‍ـم ن‍‍‍‍‍ب‍ـی‍‍‍ـند ب‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـرگ و بار دیگ‍‍‍‍‍‍‍ـری

من که یک رنگم چه کارم با شمار فصل‌ها؟
روزگ‍‍‍‍‍‍‍‍ـاری می س‍‍‍‍‍‍‍‍ـپ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـارم ب‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـا ش‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـم‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـار دی‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـگ‍‍‍ـری

سهمم از سیاره‌ی کج قطب تاریک غم است
س‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـرزم‍ـی‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـن دیگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـری ب‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـای‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـد ، م‍‍‍‍‍‍ـدار دی‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــری

انف‍‍ج‍‍‍‍ـاری روز س‍‍‍‍ـب‍ـز بیش‍‍‍‍‍‍‍‍ـه ام را زرد ک‍‍‍‍ـرد
در ش‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـب ت‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـارم دری‍‍‍‍‍‍‍‍ـغ از انف‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـج‍ـار دی‍ـگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــری

کار عش‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـق و بار شع‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـرم را خ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـریداری نبود
فرص‍‍ـتی ک‍ـو تا بس‍‍‍ـازم ک‍ار و بار دیگ‍ـری؟

ن‍‍‍‍ـازن‍‍‍‍‍ی‍‍نی را ک‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـه عم‍‍‍‍‍ـری بید مجنونش ش‍‍‍ـدم
در خ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـ‍زان‍ـ‍م می رود در  س‍ـایه‌ سار دیگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـری

تا زمین خوردم زمان هم پایمالم کرد ورفت
بر زمین ماند از زمان یک بی‌مزار دیگری

م‍‍‍‍‍‍‍‍ـن که خود با خویشتن نامردمی‌ها کرده‌ام
دیگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــر از م‍‍‍‍‍‍‍ــرد‍م ن‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـدارم انت‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ــظ‍ـ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـار دی‍‍ـگ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ـ‍‍‍‍‍‍‍ـری

شعر از رحیم الله ارتگلی


هر کسی تشنه‌ی غم‌هاست دلم را ببرد


هر کسی تشنه‌ی غم‌هاست دلم را ببرد
صبرش اندازه‌ی دریاست دلم را ببرد

من ِ دیوانه حریف  دل  مجنون نشدم
هر که دیوانه‌تر از ماست دلم را ببرد

شهر ارواحم و ویران شده از حادثه‌ها
هر که را تاب تماشاست دلم را ببرد

فیلسوفی که دراندیشه‌ی هرروزوشبش
پرسش از آخر دنیاست دلم را ببرد

از مسلمان چپ وراست دل آزرده شدم
کافری نیست که یک راست دلم را ببرد

عصرعریانی وهنگامه‌ی بی‌معجزگی‌ست
بهترین  فصل زلیخاست... دلم را ببرد

باز شد پنجره‌ای بانگ اذان می شنوم
به گمانم که خدا خواست دلم را ببرد

شعر از رحیم الله ارتگلی