نـمـی دانـم چـرا بـایـد بـرنـجـی و بـرنـجـانـی !
نـمـی دانـم چـرا بـایـد بـرنـجـی و بـرنـجـانـی !
به هر زخمی نمک پاشی و هر چشمی بگریانی
کدامین شیوه ات گویم چه می خواهم؟ چه می جویم؟
سـرودم را نمی فـهـمـی ، سـکـوتـم را نمی خـوانـی
دل نـومـیـد و پـردردم بـه درگــاه تــو آوردم
برآیم یا که برگردم؟ نه می خوانی ، نه می رانی
وفـا کـردی، وفـا کـردم ؛ جفا کـردی ، جفا کـردم
چرا کردی؟ ، چرا کردم؟ ؛ نمی دانم! ، نمی دانی!
دمی شاد و دمی غمگین ، دمی تلخ و دمی شیرین
چـرا با این دل مسکین به یک حالت نمی مـانی؟
رها کن این کشاکش را ، بخوان نوروز سازش را
که گـل های نـوازش را به روی سبزه بنشانی
اگـر شد وقت گـل چیدن ، بـهـار روی تـو دیدن
بکـن چون شعله رقصیدن ، که تردیدم بسوزانی
شعر از رحیم الله ارتگلی