با یک  بغل از حوصله، حالا که بیمارم بیا


با یک  بغل از حوصله، حالا که بیمارم بیا
بادرد پیمان بسته ام ،اینک به  تیمارم بیا

خورشید روزِ چاره ام،دستش نهاده درغروب
تا سرزند شاید فلق،  از روی  دیوارم  بیا

تاجمعه ها سر می رسد ؛چشمم به کعبه می دود
مانده به غمزاری  دلم،آخرتو غمخوارم بیا

اینجا ز فرط  تشنگی ، پژمردگی قد می کشد
ازکوچه های  آبی ات ،بگذر، به دیدارم بیا   

امشب بهانه را بنه، دستت به دست من بده
با یک سبد گیلاس لب ، درخواب وبیدارم بیا   

درانتظار  دیدنت، زل می زند چشمم به در
کر گشته ام  از های وهو،  بسیار ناچارم بیا

شعر از ابراهیم سبحانی


اینجا دلِ  دریاست و خیزابِ عدیده


اینجا دلِ  دریاست و خیزابِ عدیده
یک ساحلِ  مواج که آرام ندیده

یاسیف بلند است وفریاد ‹خُزینی›
تکثیر گل  سرخ به هامونِ  تفیده

جمعی همه جمعند به تاراج سر عشق
یک سر به سرنی ،که به معراج پریده   

توفان بُکا  آمد و صبراز دل ما برد
زودست که سیلاب  شود اشک  دو  دیده

یک دشت که پربود زسر شاخه حیرت
می گفت ز نهر عطش و مشک دریده

ماهی ،که عطش داشت لبِ  جاریِ رود ی
مشکی به دهن داشت ،ولی  دست بریده 

گردونه ی آتش که فروریخت به خیمه
یک  دشت پراز خاربه یک پای خلیده 

پیراهن صبر است قبا در تن یعقوب
تا یوسف کنعان ، زحسین  حُسن خریده

چندی است  محرم که بسی  رنج کشیده
لیکن سفر عشق به پایان نرسیده

شعر از ابراهیم سبحانی