با یک بغل از حوصله، حالا که بیمارم بیا
با یک بغل از حوصله، حالا که بیمارم بیا
بادرد پیمان بسته ام ،اینک به تیمارم بیا
خورشید روزِ چاره ام،دستش نهاده درغروب
تا سرزند شاید فلق، از روی دیوارم بیا
تاجمعه ها سر می رسد ؛چشمم به کعبه می دود
مانده به غمزاری دلم،آخرتو غمخوارم بیا
اینجا ز فرط تشنگی ، پژمردگی قد می کشد
ازکوچه های آبی ات ،بگذر، به دیدارم بیا
امشب بهانه را بنه، دستت به دست من بده
با یک سبد گیلاس لب ، درخواب وبیدارم بیا
درانتظار دیدنت، زل می زند چشمم به در
کر گشته ام از های وهو، بسیار ناچارم بیا
شعر از ابراهیم سبحانی
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۸/۲۴ ساعت توسط م مهر
|