این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است


این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!

آتش ِ سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است

من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است

این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است

آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است

این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!

سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است

آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است
شعر از سیمین بهبهانی

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد


خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد

خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد

گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد

پایم چو پایه ی رز، یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد

پیمانه ی تنم را، بشکن که بر لب من
لب های باده نوشان، شب تا سحر نباشد

چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخره های تهمت، دل را حذر نباشد

در شام ِ غم که گردد، همراز و همدم من؟
اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد

سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خکش به سر نباشد

شعر از سیمین بهبهانی

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم


هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
 امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم

فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

 جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
 در گور نهفتم به عزایش بنشستم

 می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

 عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
 من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
 روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

شعر از سیمین بهبهانی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی


شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی

شعر از شهریار

ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی


ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی

تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی

ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی

چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی

شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان

با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی

شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی

باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی

ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی

شعر از شهریار