یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم

یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم

از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم

بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی
رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم

چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
شعر از سیمین بهبهانی

شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی

شب چون هوای بوسه و آغوش می کنی
دزدانه جام یاد مرا نوش می کنی

عریان ز راه می رسم و پیکر مرا
پنهان به بوسه های گنه جوش می کنی

شرمنده پیش سایه ی پروانه می شوم
زان شمع شب فروز که خاموش می کنی

ای مست بوسه ی دو لبم، در کنار من
بهتر ز بوسه هست و فراموش می کنی

مشکن مرا چو جام که بی من شب فراق
چون کوزه دست خویش در آغوش می کنی

سیمین! تو ساقی ی ِ سخنی وز شراب شعر
یک جرعه در پیاله ی هر گوش می کنی

شعر از سیمین بهبهانی

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو


گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

شعر از سیمین بهبهانی

همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت


همچون نسیم بر تن و جانم وزید و رفت
ما را چو گل دمی به سوی خود کشید و رفت

بر دفتر خیال پریشان من شبی
با کلْک عشق، خطّ تمنا کشید و رفت

در آسمان خاطرم آن اختر امید
دردا که چون شهاب طلایی دوید و رفت

بر گو، خدای را، به دیار که می دمد
آن صبح کاذبی که به شامم دمید و رفت

یاد شکیب سوز تو- ای آسنا- شبی
در موج عطرِ بستر من آرمید و رفت

در آفتاب لطف تو تا دیگری نشست
چون سایه عاشق تو به کنجی خزید و رفت

ترسم چو باز ایی و پرسم ز عشق خویش
گویی چو شور مستیم از سر پرید و رفت

سیمین! اگر چه رفت و تو تنها شدی ولیک
این بس که در دلت شرری آفرید و رفت

شعر از سیمین بهبهانی

ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی

ای که چون صدف ما را، در کنار پروردی
با گهر فروشانم، از چه آشنا کردی؟

گرم شد ز سوز من، محفل طرب جویان
هیزم زمستان شد، گُلبنی که پروردی

بر سرِ تو می بینم، پای هرزه پویان را
چون چمن به هر صحرا دامن از چه گستردی؟

نوبهار می آرد، گل به هدیه بستان را
ای تو نوبهار من! بهر من چه آوری؟

جان بی نصیبم را بهره یی نمی بخشی
آتشی ولی دوری، بوسه یی ولی سردی

در نگاه خاموشش راز عاشقی گم شد
ای نگاه مشتاقم! از پی ِ چه می گردی؟

شکوه کم کن ای سیمین زانکه همچو اشک من
آفریده ی رنجی، پروریده ی دردی

شعر از سیمین بهبهانی