حزن صدايت سوختن را ساده تر مي كرد


حزن صدايت سوختن را ساده تر مي كرد
دل را براي عاشقي آماده تر مي كرد

لحنت پر از آرامشي كمياب و دور از دست
چشمان سرسخت مرا هم ساده ترمي كرد

آسان تر از فكري كه پيش از آن ...غرورم را
آهسته آسان گيرتر افتاده تر مي كرد

دلدادگي هاي هزاران ساله را حتي
از شعر بيرون مي كشيد از باده تر مي كرد!

يك بار ديگر كودكي مي كردم و هر روز
اين كودك دلساده را دلداده تر مي كرد

وقتي كه مي خواندي (سلام اي كهنه عشق من)
بد جور لحنت در دل تنگم اثر مي كرد!

بال و پر دل را كه دنيا چيده بود اما
همراه تو بي بال و بي پر هم سفر مي كرد!

بايد بسوزد تا غزل باشد بسوزاند!
حزن صدايت سوختن را ساده تر مي كرد
!

شعر از نغمه مستشار نظامی

 

دخترک خنده ای زد و چرخيد : هيچکس مثل من نمی رقصد!

 

دخترک خنده ای زد و چرخيد: هيچکس مثل من نمی رقصد!
پدرش اخم کرد: ساکت باش!  در خيابان که زن نمی رقصد

در خيابان که زن نمی خندد،در خيابان که زن نمی چرخد
در خيابان که زن به مقصودی غير رسوا شدن نمی رقصد

زن نبايد بلند گريه کند،زن نبايد بلند کل بکشد
زن به جز در ميان آتش و دود،جز پس از سوختن نمی رقصد

دخترک بغض کهنه اش را خورد،يازده ساله ماده آهويی
که دگر در ميان دشت و دمن،در هوای ختن نمی رقصد

چشمهای پدر نمی ديدند،کودک پشت پلکهايش را
شهر سيمان و آهن است و در آن عطر آن پيرهن نمی رقصد

يوسفت را که گرگها خوردند،کاروانی نمی رسد از راه
دل به اعجاز بسته ای؟!بس نيست؟گوش کن:اهرمن نمی رقصد؟

در خيابان شهرتان امروز دختران قشنگ می رقصند
جز تو اما کسی چنين زيبا در ميان کفن نمی رقصد!

شعر از نغمه مستشارنظامی


تو صدای مرا نمی شنوی؟ آنقدر دور نیستم! هستم؟!


تو صدای مرا نمی شنوی؟ آنقدر دور نیستم! هستم؟!
زیر پا له نکن غرورم را،من که مغرور نیستم! هستم؟

گفته بودی اگر بهار شود، مهربان می شوی! ولی نشدم!
تو خودت عاشقم شدی اما،من که مجبور نیستم! هستم؟!

من: کبوتر،تو: آسمان، شاید! یا تو یک رودخانه، من ماهی!
صید رامی نبوده ام، بوده ام؟! توی این تور نیستم! هستم؟!

گفته بودم به من نگاه نکن! و تو با خنده زیر لب گفتی:
(
چشم من آفتابگردان است! نازنین کور نیستم! هستم؟

چشمهای تو دفتر شعراند! از خجالت مقابل آنها
خالی از شعر می شوم اما، خالی از شور نیستم! هستم؟!))

خالی از شور نیستی! باشد! هرچه هستی و دوست داری باش!
من ولی هرچه بوده و باشم، با شما جور نیستم! هستم؟

شعر از نغمه مستشار نظامی

 

بگير از دستم تکه های جانم را

 

بگير از دستم تکه های جانم را
و آخرين غزل مانده در دهانم را

و از وجود من اين درد کهنه را بردار
که می فشارد تا مغز استخوانم را

از آن نگاه غريبت بساز آينه ای
که عاشقانه کند وسعت جهانم را

سپس به دست خودت بشکن و به دستانم
بريز سهم تو از سهم آسمانم را

بريز چشمانم را ،بريز قلبم را
بريز روح غم انگيز واژگانم را

***
بريز تا لبريز از تمامشان باشم
که دستهای تو را،اوج داستانم را

بگيرم آه! و شايد هم عاشقت بشوم
بگيرم آه! و شايد هم آشيانم را

بسازم اينجا با تو کنار اين ديوار
بسازم اينجا با تو،دل جوانم را

به دست تو بسپارم که از تمام جهان
فقط بگيرم با نبض تو زمانم را

فقط بگيرم با نبض تو زمانم را
بگيری از دستم تکه های جانم را...

شعر از نغمه مستشار نظامی

 

از حادثه ای سرخ خبر داشت نگاهش

 

از حادثه ای سرخ خبر داشت نگاهش
انگار هوای بال و پر داشت نگاهش

آزاده ترین مرد خدا، تشنه و تنها
با این همه بر سنگ، اثر داشت نگاهش

با کودک شش ماهه ای از خیمه در آمد
اندوه محرّم وَ صفر داشت نگاهش

بوسید زمین خستگی هر قدمش را
میراث مقدس ز پدر داشت نگاهش

ای قوم، زمین کوچک و سرد است ببینید
اکسیر هدایت بشر داشت نگاهش

یک قطره به این حنجره ی خشک بریزید
یک زخم عمیق و تازه برداشت نگاهش

وقتی به گلوی غنچه اش نیزه نشاندند
صد حرمله تیر شعله ور داشت نگاهش...

شعر از نغمه مستشارنظامی