شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم

 

شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت  از یادم

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم
دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی!

شعر از نادر نادرپور

 

 

 

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم

 

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مھمانم

شعر از نادر نادرپور


من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم


من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خاک تو مھمانم

شعر از نادر نادرپور

مرا عشق تو در پیری جوان کرد

 

مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد

به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد

وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد

مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد

گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد

شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد

شعر از نادر نادرپور