مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی


مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی
مثل دریایی چه آرام و چه توفانی قشنگی

خنده های زیر لب، یا آن نگاه زیر چشمی
شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می‌کشانی
ماه مغرورم! خودت هم خوب می‌دانی قشنگی

تا که نزدیکت می‌آیم در همان حال مشوش
که میان رفتن و ماندن پریشانی ـ قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی
زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی

می‌نشینی دامن گلدار را می‌گسترانی
عین جامی نقره روی فرش کرمانی قشنگی

نه، ... فرشته نیستی، از گرمیت می‌سوزد آدم
پاره‌ای از آتشی، با اینکه شیطانی، قشنگی

دین من هر چند در دنیای چشمانت فنا شد
لااقل بر زهد بی‌رنگم تو پایانی قشنگی...

شعر از قاسم صرافان


یا مرا دعوت نکن یا سور و ساتی هم بیاور

 

یا مرا دعوت نکن یا سور و ساتی هم بیاور
نازنین چایی که می‌ریزی نباتی هم بیاور

محشری بانو نیستان لبت را وقف ما کن
روز محشر باقیات الصالحاتی هم بیاور

مستحقم، ای هوای باغ گیسویت شرابی
آمدی از باغ انگورت زکاتی هم بیاور

دختر خانی ولی خانم مگر ما دل نداریم
گاهگاهی کوزه آبی از قناتی هم بیاور

اینقدر با بچه شهری ها نکن شیرین زبانی
یا اقلا اسم فرهاد دهاتی هم بیاور

ظهر از مکتب بیا از کوچه ما هم گذر کن
از گلستان، گل برای بی سواتی هم بیاور

روی نذری‌ها بکش با دارچین قلبی شکسته
لطف کن یک بار تا درب حیاطی هم بیاور

پشت سقاخانه‌ام چشم انتظار استجابت
از زیارت آمدی آب فراتی هم بیاور...

شعر از  قاسم صرافان

مریض آمده اما شفا نمــی‌خواهد

 

مریض آمده اما شفا نمــی‌خواهد
قسم به جان شما جز شما نمی‌خواهد

برای پیش تو بودن بهانه‌ای کافی‌ست
بهشت لطف کریمان بها نمی‌خواهد

دلیل ناله‌ی من یک نگاه محبوب است
وگرنه درد غلامان دوا نمی‌خواهد

فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم :
مگرکه شاه خراسان گدا نمی‌خواهد؟

دلم به عشق تو تاآسمان هشتم رفت
نماز در حَرَمت «اهدنا» نمی‌خواهد

همین قدر که غباری بر آستان باشد
رواست حاجت عاشق، دعا نمی‌خواهد

تو آشنای خدایی ، کدام رهگذری
در این جهان غریب آشنا نمی‌خواهد؟

ببین به گوشه‌ی صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمی‌خواهد؟

به حکم آنکه«علیک الرفیق ثم طریق»
دلم بدون رضـــا کربلا نمی‌خواهد

خدا مرا به طواف تو مبتلا کرده‌ست
طواف کعبه بخواهم، خدا نمی‌خواهد

نگفته است ، حیا کرده شاعرت آقا
نگفته است، نه اینکه عبا نمی‌خواهد

شعر از قاسم صرافان


گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم

 

گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم
صاحب اشک! همه اسم تو را با همان اشک ها صدا کردیم

شیر می داد مادر و فکرش پیش شش ماهه ی تو بود انگار
شیر مادر اگر کمی خوردیم به «علی اصغر» اقتدا کردیم

داشت کم کم سه سالمان می شد، چقدر یک سه ساله شیرین است
با گل خنده در دل بابا خودمان را چه خوب جا کردیم

سیزده ساله...اهل درد شدیم، با تو بار آمدیم و مرد شدیم
زیر یک تانک یا دم شمشیر...عهد را مو به مو وفا کردیم

یاد «اکبر» جوان شدن هم داشت، رفتنش قد کمان شدن هم داشت
کاش می شد دوباره برگردد...چقدر با تو هی دعا کردیم

تشنه بودیم رفت و آب آوَرد، رفت آب آوَرَد، شراب آوَرد
دل سقا شکست و جاری شد باده ای که در آن شنا کردیم

افتخار سیاه پوشی را از غلامِ سیاهتان داریم
این دل، آن خاک تیره بود، که بعد، با نگاه شما طلا کردیم

بیت «حرّ» می رسد به آغوشت، باز با دیده ی خطاپوشت
نظری کن اگر دوباره در این بیت کوچک هم اشتبا کردیم

هر کجا بوی سیب می آید، عاشق تو: «حبیب» می آید
پیرگشتیم و این جوانی را نذر میخانه ی شما کردیم

تا که دیدیم ربنایت را زیر باران تیر می خواندی
ما نماز درست و بی عشقِِ همه ی عمر را قضا کردیم

با تو این بار در نماز شدیم، بر سر نی چه سر فراز شدیم
شعله از مثنوی زبانه کشید، راز نی را که بر ملا کردیم

شب سوم دوباره برگشتیم، در پی پیکر پدر گشتیم
بدن پاره پاره ای دیدیم، فکر یک تکه بوریا کردیم

دل عاشق، تبش که بالا رفت، از غمت تا به حال اغما رفت
کمی از تربت تو بوییدیم درد این سینه را دوا کردیم...

شعر از قاسم صرافان


گفتند ماهي‌ها که آب آورده‌اي سقا


گفتند ماهي‌ها که آب آورده‌اي سقا
نوشيدم و ديدم شراب آورده‌اي سقا

پيچيده ابرو، در افق عطر تو پيچيده
گل کرده‌اي در خون، گلاب آورده‌اي سقا

رفتي بپرسي: آخرين پيمان عاشق چيست؟
پيداست از چشمت جواب آورده‌اي سقا

روشن‌تري از هر شبِ ديگر، مگر اينبار
از برکه‌ي مهتاب آب آورده‌اي سقا؟

يک آه از تار دلت، از ناله‌ي ني‌ها
تا پرده‌ي اشک رباب آورده‌ای سقا

چون ماه در منظومه‌ي آغوش خورشيدي
ماهي که داغ آفتاب آورده‌اي سقا

خون مي‌رود، اما بيا يک گام اين‌سوتر
حالا که تا اين بيت تاب آورده‌اي سقا

يک شوره‌ زار شعر مي‌بيني و ديگر هيچ
آبي براي اين سراب آورده‌اي سقا...؟

شعر از قاسم صرافان