اگر چه داروي درد دل تو آغوش است

 

اگر چه داروي درد دل تو آغوش است
به باد تکيه نکن..باد...خانه بر دوش است

دچارِ شب شدنت را به فال نيک بگير
چراغ رابطه در طول روز خاموش است

بدون من به چه مي ارزد آن جمال و کمال؟!
که گوشواره قشنگ است تا که در گوش است

قرار نيست که قانون به دادمان برسد
که شهر مسخره ي چند تا کفن پوش است

به خواب مردنمان بهتر است در جنگل
چه جاي شير ؟ اگر امر امر خرگوش است؟

تو فيل هم که بيايي صداي گربه بيار
صداي گربه بده خانمان پر از موش است

خداي دهکده هاي مجاورِ خوشبخت
دليل وحدت ما عشق نه...موتور جوش است

بريز در رگمان جاي خون مخدر و قرص
به دزد کار ندارد سگي که بيهوش است

شعر از علي بهمني

 

 

چل تكه ام با وصله يِ ناجور جنبيدن

 

چل تكه ام با وصله يِ ناجور جنبيدن
ميترسم از با چشم هايِ كور جنبيدن

ميترسم از ويرانيِ ته مانده هاي ِ خويش
چون لاشه يِ قصاب ..از ساتورجنبيدن

از بندري در دستگاه شور قاطيدن
تا گوشه يِ بغداد....تا ،ماهور جنبيدن

حسم : هراس بره اي با گرگ ها تنهاست
حسِ مگس در لانه يِ زنبور جنبيدن

كوهم وليكن ناگزير از لرزش و حركت-
هر بار با باتوم صد مامور جنبيدن

ميترسم از لب باز كردن از صدا بودن
ميترسم از حتي درون گور جنبيدن

يك روز ميميراندم آزاده بودن با-
بر ماشه اي سبابه يِ مزدور جنبيدن

در سايه جنبيديم و توي سايه بوسيديم
هرگز نشد در روشني ..مقدور.. جنبيدن

تا كي به آزادي نينديشيدن و ذلت؟
تا كي شبيه برده با دستور جنبيدن؟

***

دنياي بيرحميست..دنياي لجن ماليست
اي مرگ جاي تو فقط در اين ميان ..خاليست

شعر از علي بهمني

 

حالم گرفته از عطش مرده شورها

 

حالم گرفته از عطش مرده شورها
دنيا ببر مرا به تماشاي دورها

دنيا اميدوار به فردات نيستم
از بس جوان دراز شده توي گورها

چون نفت برده اند عروس قبيله را
انگار مرده اند تمام غيورها

دنيا حرمسرا شده نامرد زا شده
چيزي نمانده لاي دوپاي ذكورها

جاي چراغ سبز هدايت نشسته بوم
تحميل ميشوند به ما بوف كورها

كاكا سياهِ خوارِ جهان سومي شديم
با ما هميشه مسئله دارند بورها

از عشق مانده سكس و از علم سفسطه-
از خاندان سلطنتي بيشعورها-

منجي به منجيان زيادي بدل شده ست
بي وقت تر شده ست زمان ظهورها

هيتلر نمرده ، قوم يهود و عجم يكيست
خاكستر آتش است ...بترس از تنورها

***

بيچاره موش من كه قرار است بعد من
ناچار زندگي بكند با سمورها —

شعر از علي بهمني

 

نخواستي كه كنار تو به اتفاق بپيوندم

 

نخواستي كه كنار تو به اتفاق بپيوندم
رقم زدي كه بدون تو به درد و داغ بپيوندم

((چه سرنوشت غم انگيزي)) كه رود باشم و بالاجبار
به جرم رد شدن از صحرا به باتلاق بپيوندم

هنوز قرقي ام و وحشي ولي بدون تو ميبايست
به شانه هاي مترسك هاي كنج باغ بپيوندم

شبيه بشكه ي باروتم جرقه باش و بسوزانيم
اراده كن كه به ته خاكستر اجاق بپيوندم

بگير پاچه ي رفتن را اضافه كن غم دوري را-
به روزگار سگيمان تا به واق واق بپيوندم

مرا به تير ببندان يا بريز زهر به كامم تا
به قاب عكس قشنگي گوشه ي اتاق بپيوندم

***

تو شمع بودي و من شب پر بسوز تا كه بسوزانيم
قرا نيست كه هر شب را به يك چراغ بپيوندم

شعر از علي بهمني