دیریست آن که گنبد دوّار بی‌صداست


دیریست آن که گنبد دوّار بی‌صداست
حق با تو بود عشق فقط مال قصّه‌هاست

در قطب بی‌تلاطم این کوچه یخ زدیم
آتش‌بیار معرکه‌ی عاشقی کجاست؟

شهری که نرده دور دل مردمش کشید
شهری که از لبش گل یک خنده برنخاست

شهری که در برابر هر «دوست دارمت»
یک چوب دار بر سر هر کوچه‌اش به پاست

با من بگو چه گونه به گوشش فرو کنم
این نکته را که عشق؛ ابَرخلقت خداست

دل‌مردگی‌ست آن‌چه در این خانه زنده است
بیگانگی‌ست آن‌که در این کوچه آشناست

این‌جا که فهم مردم ما پرسه می‌زند
هفتاد کوچه مانده به آغاز ابتداست

شعر از حسن دلبری


اينجا طلسم‌ِ گنج‌ِ خدايي، شكسته باش


اينجا طلسم‌ِ گنج‌ِ خدايي، شكسته باش
پا‌بوس‌ِ لحظه‌هاي رضايي، شكسته باش

در كوهسار گنبد و گلدسته‌هاي او
حالي بپيچ و مثل صدايي شكسته باش

وقتي به گريه مي‌گذري در رواقها
سهم تمام آينه‌هايي، شكسته باش

هر پاره‌ات در آينه‌اي سير مي‌كند
يعني: اگر مسافر مايي شكسته باش

اينجا درستي همگان در شكستگي‌ست
تا از شكستگي به درآيي شكسته باش

در انحناي روشن ايوان كنايتي‌ست
يعني اگر چه غرق طلايي شكسته باش

آنجا شكستي و طلبيدند و آمدي
اينجا كه در مقام فنايي شكسته باش

شعر از حسن دلبري


چرخش‌ نامش‌ زبان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌


چرخش‌ نامش‌ زبان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌
چشمهایش‌ سرمه‌دان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌

بلبلستانی‌ كه‌ در صبح‌ گلویش‌ می‌وزد
باغ‌ در باغ‌ ارغوان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌

چیست‌ این‌ طیف‌ تماشایی‌ كه‌ زیر تابشش‌
آسمان‌ رنگین‌ كمان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌

این‌ تویی‌ در جلوه‌زار خوشخرامی‌ می‌چمی
یا نسیمی پرنیان ها را به رقص آورده‌ است‌

این‌ كه‌ مثل‌ فتنه‌ می چرخد شرار چشم توست
یا شب‌ امشب‌ كهكشان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌

بعد از این‌ شهر مرا گو رنگ آرامش مبین‌
دزد این‌ جا پاسبان‌ها را به‌ رقص‌ آورده‌ است‌

شعر از حسن دلبری