یوسف به کلافی سر بازار تو باشد


یوسف به کلافی سر بازار تو باشد
بیچاره دل من که خریدار تو باشد!

امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛
بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد

این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟!
باشد که خداوند نگهدار تو باشد!

زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است
بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد

نارنج چه کاری ست که دست همه دادند؟!
ای عشق گمان می کنم این کار تو باشد

شعر از جواد زهتاب

 

و عشق بود که آغاز قصه تنها بود


 ...و عشق بود که آغاز قصه تنها بود
و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را
به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را

و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد
که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد

و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد
خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد

خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد
به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟

خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد
و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد

و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد
و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد

و شمس شد که بتابد به جان مولانا
و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد

برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد
برای بردن دل روز بعد لیلا شد

و کم کم آمد و آواز هر قناری شد
و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد

نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا
قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا

و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود
همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود

وعشق بود که هر قصه را بهم می زد
و عشق بود که این غصه را رقم می زد
:

شهاب بودی و در شام من رها بودی
سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی

«طنین غلغله درروزگار افکندی»
سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی

صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت
برای خواب تغزل صدای پا بودی

غزل چو زورقِ بی ناخدا  خدا می خواست
برای زورقِ بی ناخدا  خدا بودی

غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت
غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی

ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم
ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی
»

خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی
خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی

و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم
و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم
!

شعر از جواد زهتاب


چند شعر از شعر از جواد زهتاب

 

رفتی ولی منو صدا نکردی
پشت سرت روهم نیگا نکردی

روی تموم گلا پا گذاشتی
ما رو تو این پاییزا جا گذاشتی

اشکی دیگه تو چشم ناودونا نیس
بعد تو یک گل توی گلدونا نیس

اون روزا که یه روزگاری داشتی
داشتی توی گلدونا گل می کاشتی

باغچه به باغچه نقاشی می کردی
کوچه به کوچه آب پاشی می کردی

با اون همه نقاشی و آب پاشی
 
فِک نمی کردم اینجوریا باشی!

گل اگه هرچی مونده بردار برو
بهار خانوم! خدانگهدار برو!

شعر از جواد زهتاب


این خانه هرگز ندیده عشقی به دلبندی تو


این خانه هرگز ندیده عشقی به دلبندی تو
پیچیده در کوچه ی ما بوی خداوندی تو

مانند ماهی، ولی نه! شاید که شاهی، ولی نه!
دیوانه ام کرده گاهی این بی همانندی تو

من راز سربسته بودم مشت مرا باز کردی
غنچه ندیده نسیمی هرگز به ترفندی تو

دستان کوتاه شعر و دامان نام بلندت
آغوش شعرم کجا و طبع دماوندی تو

تو جانِ جانی تن از من  یوسف تو پیراهن از من
ماییم و جسمی فدای روح خداوندی تو

شعر از جواد زهتاب


زلف مشکی چشم آبی خال خوبان قهوه ای است

 

زلفْ مشکی، چشمْ آبی، خال خوبان قهوه ای ست
پس به این ترتیب گاهی حال انسان قهوه ای ست

قهوه ای شد عینک وکفش و کلاه و کیف تو
پس یقین دارم مد امروز ایران قهوه ای ست

چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند
بعد از این پیراهن تیم سپاهان قهوه ای ست

بسکه فنجان بر سر مردان به نامردی شکست
رنگ و روی بعضی از این زن ذلیلان قهوه ای ست

شهر رفسنجان که سی سال است مغز پسته ای ست
در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای ست

شد سراپایش گِلی از بسکه در چاه اوفتاد
یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای ست

بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه
بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای ست

شعر از جواد زهتاب