گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت


گُناهی مُستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت
اگر بگذارد این زیبایی کافر مُسلمانت

من از سجّاده ها و جاده­ها، بسیار می ترسم
بخوان یک سوره از گمراهی ِ گیسوی ِ حیرا­نت

ببین! کاهن شدم، کولی وَش و آواره، تا خطّی
بخوانم، یا مگر خطّی شوم در وهم ِ فنجانت

دوباره بیرق ِ سرخ ِ دلم در باد می رقصد
دوباره هق هقی گُم، در فراموشای ِ تهرانت ...

رهایی، قصّه بود، ای ماهیِ تُنگِ بلورِ شب!
مبادا در فریبِ تُنگِ دریا گُم شود جانت

شعر از سید عبدالحمید ضیایی

باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن

 

باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کسِ دیگری بزن

پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانه ی من هم سری بزن

ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن
سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن

درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن

شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن   ...

شعر از سجاد سامانی

 

بی تابم و دل خسته تر از آه ِ شبانگاه

 

بی تابم و دل خسته تر از آه ِ شبانگاه
دارد به کجا می برَدَم این غم ِ جانکاه ؟!

فرجام پلنگانه ام از دست تو مرگ است
از دست تو ای ماه ! تو ای ماه ! تو ای ماه !

لبخند بزن "پنجره ی بسته ی " خود را
بگشای به روی من ِ بدجور " هوا خواه " !

تا دامنه ی دامنت آشفته ترین است ؛
هستی تو دلیل سفر این همه سیّاح

تنها روش "کشف حجاب" تو همین است ،
باید که عمل کرد به " قانون رضا شاه "

" شیرینی " و پابند "اصولت " و چه افسوس !
" فرهاد وَش " اما نشدی "طالب اصلاح "

شعر از حنظله ربانی

 

هرگز به جز هوای تو در سر نداشتم

 

هرگز به جز هوای تو در سر نداشتم
تقدیر بود چاره ی دیگر نداشتم

در جستجوی تو همه از خود گذشته اند
چیزی از عاشقان تو کمتر نداشتم

من دل زدم به وحشت دریا و لحظه ای
ترس از جنازه های شناور نداشتم

هم پای تو به قله رسیدم، و بعد از آن
میخواستم که پر بزنم، پر نداشتم

چشم انتظار معجزه بودم در این سقوط
چون مرگ را کنار تو باور نداشتم

من باغ عاشقی که زمستانم آمد و
یک شاخه گل برای خودم بر نداشتم

آیینه گفت حاصلت از زندگی چه بود
جز یک سکوت دلهره آور نداشتم

تو یک رمان نویس که در خواب مرده بود
من یک رمان که صفحه ی آخر نداشتم

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

آسی ندارم رو کنم، "من " باختم خود را

 

آسی ندارم رو کنم، "من " باختم خود را
با آتش خود سوختم تا ساختم خود را

باری گران بودم ،ولی بی طاقت از این راه....
عمری به دوش ِ این و آن انداختم خود را!

هر جا گناهی بود، اسبِ سرکشِ روحم
رامم شد و با دست ِ خود ،هِی تاختم خود را

من پرچمی بودم که با هر باد رقصیدم
تا عاقبت در دره ها افراختم خود را!

از پیشِ آیینه به سردی رد شدم، دیدی؟!
دیدی نگاهش کردم و نشناختم خود را !

شعر از فریبا صفری نژاد