دست تو باز می کند پنجره های بسته را

 

دست تو باز می کند پنجره های بسته را
هم تو سلام می کنی رهگذران خسته را

دوباره پاک کردم و به روی رف گذاشتم
آینه قدیمی غبار غم نشسته را

پنجره بیقرار تو ، کوچه در انتظار تو
تا که کند نثار تو ،لاله دسته دسته را

شب به سحر رسانده ام ،دیده به ره نشانده ام
گوش به زنگ مانده ام ،جمعه عهد بسته را

این دل صاف کم کٍمک شدست سطحی از ترک
 
آه ! شکسته تر مخواه ،آینة شکسته را

شعر از سهیل محمودی

 

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد

 

ز باغ پیرهنت چون دریچه ها وا شد
بهشت گمشده پشت دریچه پیدا شد

رها زسلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو در بازوان من وا شد

به دیدن تو همه ذره های من شد چشم
و چشم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد یعنی
جهان به چشم دل من دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه
به نام تو كه در آمیختم گوارا شد

فرشته ها تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه از تو گفتگو ها شد

تنت هنوز به اندازه ای لطافت داشت
كه گل در آینه از دیدنش شكوفا شد

شتاب خواستنت اینچنین كه می بالد
به دوری تو مگر می شود شكیبا شد؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
كه مهربان بشود با دل من ،اما شد

دوباره طوطیك شوكرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو شكرخا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آنكه
به روی شانه ی من با لب تو امضا شد

شعر از حسین منزوی


فقط سوز دلم را در جهان پروانه مي داند

 

فقط سوز دلم را در جهان پروانه مي داند
غمم
را بلبلي آاواره شد از لانه مي داند

نگریم چون زغيرت ، غير مي سوزد بحال من
 
ننالم چون زغم ، یارم مرا بيگانه مي داند .

به اميدي نشستم شكوۀ خود را به دل گفتم
همي
خندد به من ، این هم مرا دیوانه مي داند .

به جان او که دردش را هم از جان دوستتر دارم
ولي
مي ميرم از این غم  که داند یا نمي داند ؟

نمي داند کسي آاندر سر زلفش چه خونها شد
 و ليكن موبه مو این داستان را شانه مي داند .

نصيحتگر ، چه مي پُرسي علاج جان بيمارم
 !
اصول این طبابت را فقط جانانه مي داند .

شعراز ابوالقاسم لاهوتی

 

کي باشد و کي روي تو را باز ببينم

 

کيباشدوکيرويتورابازببينم
گلزار
سرکويتورابازبينم !

غمگينشدم،اینسروکهرفتارندارد
 
کیآنقدردلجويتورابازبينم !

خونميچكدازحسرتشمشيرتوازچشم
پس کیخمابرويتورابازبينم !

دیوانهشدمدورزدیدارتو،وقتاست
 
کانسلسلۀمويتورابازبينم

ايآلهۀحُسنووفا،یكنظرانداز
تانرگسجادويتورابازبينم

بندمدهنازشكوهچوباخندۀشادي
آن
لعلسخنگويتورابازبينم !

دورازتوجهاندرنظرمرنگندارد
کیباشدوآيرويتورابازبينم !

شعر از ابوالقاسم لاهوتی

 

جانا ، دلم که پيش تو چون برّه رامت است

 

جانا،دلمکهپيشتوچونبرّهرامتاست
 
تنهاکههستجنگرهچونببرميشود

چشممکهپيشرويتورخشانستارهاست
دورازتوتيرهميشودوابرميشود

دربودنتوکلبۀتنگمبودچمن
بيتوچمنبدیدۀمنقبرميشود

کاهدغمازنگاهتاگرهمبودچوکوه
 
کاهاربود،جدازتواسطبرميشود

سوزمزهجرومردمگویندصبرکن
مُردمآه ! آخراینهمههمصبرميشود

بایددویدهپيشتوآیم،کهزیستن
بي
رويتوبهدیدهودلجبرميشود

شعر از ابوالقاسم لاهوتی