در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی


در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی

بجهانی شدم از دمدمه‌ی کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی

نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی

عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی

بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی

تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی

هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

شعر از خواجوی کرمانی

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی


گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
شعر از خواجوی کرمانی

شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من


شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من

شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من

یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من

ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من

آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من

تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من

سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

شعر از سیمین بهبهانی

ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی


ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی

گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟

نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
شعر از سیمین بهبهانی

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا


ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

شعر از سیمین بهبهانی