تو از سکوت روا تر برای فصل هبوط


تو از سکوت روا تر برای فصل هبوط
تو از کویر مهیا تری برای سکوت

که قرن قرن ببندی لب از شکایت وبعد
بدل شوند لبانت به تشنه ای فرتوت

ترک ترک شدی از بغض های دم  نزده
جبینِ پر شده از ازدحام پیرِ خطوط !

که می گریزی از اعتراف عشق به خویش
که می گریزی از زیر بار این ملکوت

خبر نداری در سینه ات چه دریایی ست
به رغم پیرهن چاک چاک پر برهوت

به اعتماد من - این استغاثه ی باران –
ز سر بگیر خودت را کنار دست قنوت

مرا ، دچار ترین انتظار رویش را
رها نکن به امید درخت های بلوط!

***

و عشق، معجزه ی آخرخودش را کرد
لبان بسته شکفتند از ورای سکوت...

شعر از سودابه مهیجی


از «راه که می­رود»، زمستان بر برف ترانه می­نویسد

 

از «راه که می­رود»، زمستان بر برف ترانه می­نویسد
پاروی پدر ترانه­اش را بر سردرِ خانه می­نویسد

زن واژه­ی بهتری­ست با او، جنسیّت دیگری­ست با او
با او قلمم ترانه­اش را با لحن زنانه می­نویسد

هر شانه که می­کشد، شروعِ تصنیفِ قصیده­ای بلند است
هر تاری از آن، حدودِ ده بیت بر دسته­ی شانه می­نویسد

چشمش غزل است، لب قصیده، ابیات به چانه­اش رسیده
خودکار گرفته دستش، اما چشم و لب و چانه می­نویسد

موزون شده ژاکت بنفشش؛ ترکیبِ کلاه و بند کفشش
یک قالب تازه است در شعر، هرچند ترانه می­نویسد!

درباره­ی چند حرفِ اسمش یک دفتر و نیم می­نویسیم
افسوس که نام کوچکش را در دفتر ما نمی­نویسد

شعر از صالح دروند

 

شايد قرار نباشد كه از تو سر بروم


شايد قرار نباشد كه از تو سر بروم
عمري كه مانده مرا از تو تا "هدر" بروم

از دست تو-همه تاوانِ آن توهم سبز!-
راهي نمانده جز اينم كه بي ثمر بروم

از كوله بار تو اي بغض كور بي اثرم!
بردارم اين تب و هذيان و تا اثر بروم

کی ادعای من این بوده "داش آكل" هستم؟!
مرجانِ" قصه چرا تا دلِ خطر بروم؟!

اينجا كه سايه ي شومت هميشگي شده است
آخر كجايِ قفس مي شود كه در بروم؟!

***

ساعت به وقت همین جاده، ابتداي سفر
اما مرددم امشب و يا سحر بروم

شايد دوباره بمانم و از تو تازه شوم
شايد كه باقي ِ اين عمر از تو سر بروم

شعر از ایمان عباس پی

 

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند


شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

طوفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد
در برجهای قلعه ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند

رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود
تا مرگ- این حقیقت بی رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل می کاندرین ظلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره ی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند!

شعر از مهدی اخوان ثالث


یازده بار جهان گوشه­ ی زندان کم نیست


یازده بار جهان گوشه­ ی زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریه ­ی باران کم نیست

سامرایی شده ­ام، راه گدایی بلدم
لقمه نانی بده از دست شما نان کم نیست

قسمت کعبه نشد تا که طوافت بکند
بر دل کعبه همین داغ فراوان کم نیست

یازده بار به جای تو به مشهد رفتم
بپذیرش به خدا حج فقیران کم نیست

زخم دندان تو و جام پر از خون­آبه
ماجرایی است که در ایل تو چندان کم نیست

بوسه­ ی جام به لب­ های تو یعنی این بار
خیزران نیست ولی روضه­ ی دندان کم نیست

از همان دم پسر کوچکتان باران شد
تاهمین لحظه که خون گریه­ ی باران کم نیست

در بقیع حرمت با دل خون می گفتم
که مگر داغ همان مرقد ویران کم نیست

شعر از حمیدرضا بُرقعی