مجنونم و خو کرده به هرگز نرسیدن


مجنونم و خو کرده به هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

 از تو فقط آزردن و هی کوزه شکستن 
 از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

دل  کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بی واهمه از بام پریدن

چون سرخ ترین سیب در آغوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

آن گونه  دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده به عاشق شدن  وجامه دریدن

 اعجاز تو مغرورترین  ساحره ها را
وادارنموده ست به انگشت گزیدن

تا این که  به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای باد صبا را به وزیدن

 با چادر گلدار پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

شعر از امیر توانا املشی


من دلت را بدون دام و تفنگ بی هیاهو شکار خواهم کرد


من دلت را بدون دام و تفنگ بی هیاهو شکار خواهم کرد
بعد از آن هم از این  که صیادم به خودم افتخار خواهم کرد

"گرچه دیر آمدی بدست اما زود از دست من نخواهی رفت
عشق دیرینه ! خوب شاهد باش با وجودت چکار خواهم کرد"

مثل بی تابی کلاغان در غربت روزهای پائیزی
روی هر شاخه ی درخت بلوط بی سبب قار قار خواهم کرد

"آنقدر روی شاخه های درخت منتظر میشوم که برگردی
سوز و سرمای این  زمستان را با سماجت بهار خواهم کرد"

آسمان را خیال خواهم بافت توی ذهن پرنده های جهان
تا کمی در هوات پر بزنندهمه را بی قرار خواهم کرد

تا برای سرودن از تن تو بیت نابی به ذهن من برسد
همه ی شعر های حافظ را توی ذهن ام قطار خواهم کرد

"قصد پیکار دارم و اینبار با تمام سپاه آمده ام
برد یا بخت ... هر چه باداباد . زندگی را قمار خواهم کرد"

نفس اش کور هر که میگوید که دو عاشق نمیرسند به هم
من از این حرف های تکراری ... از حقیقت فرار خواهم کرد

"با تمام وجود میخواهم که به دستت بیاورم یعنی
همه ی شهر با خبر بشوندکه چه آشی به بار خواهم کرد"

شعر از مهتاب یغما


پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست


پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست
پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست

انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست

دست های تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست

ابرها طرحی از اندام تو را می سازند
که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست

شعر آنی ست که دور لب تو می گردد
شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست

دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست!

شعر از حسین جنت مکان


من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است


من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی است
بی چتر، حسّ پرسه زدن ها نگفتنی است

 بهار، با تو فصل دل انگیز بوسه هاست
با تو، صدای بارش باران شنیدنی است

ابری و چکّه می کنی و مست می شوم
طعم لبان خیس تو الان چشیدنی است!

خیسم، شبیه قطره ی باران، شبیه تو
تصویر خیس قطره ی باران کشیدنی است

این جاده با تو تا همه جا مزّه می دهد
این راه ناکجای من و تو، رسیدنی است؟!

 باران ببار!! بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران ... چه دیدنی است!

شعر از حسین غلامی