گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
گفتم بمان ، نماند
و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید
و بلا را بهانه کرد
می خواستم که
سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید
و حیا را بهانه کرد
آماده بود از
سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست
ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده
حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت
و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت
دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست
قضا را بهانه کرد
گفتم دمی بخند
که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا
را بهانه کرد
می خواستم که
سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد
و خدا را بهانه کرد
می رفت سمت مغرب
و اوهام دور دست
صبح سپید و باد
صبا را بهانه کرد
او بی ملاحظه
کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت
و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه
مرا راند از خودش
قابیل بود و روز
جزا را بهانه کرد
شعر از سید مهدی نژاد هاشمی