عبور شوهر من از كنار شوهر تو


عبور شوهر من از كنار شوهر تو
جدا جدا شدن ِ خاطرات آخر تو

به بوی مردگی یك اتاق، توو رفتن
فقط برای در آوردن غم از سر تو

لباس خواب مرا چنگ می زدی از شب
كشیده می شوم از دست های لاغر تو

به سطح خوشحال ِ زندگی ِ آدم وار!!
فرو شدن ته دنیای زودباور تو

عبور شوهر من پشت بی تفاوتیِ ↓
عبور شوهر تو از تن ِ معطّر تو!

صدای خُرّ و پُفِ خنده دار شب هایم
سر ِ اضافه تری روی بالش ِ تر ِ تو

و پر زدند به یك جای پرت ازغصّه
دو تا كلاغ سیاه از میان دفتر تو

شعر از فاطمه اختصاری


ای آسمان ٬ اگر بنشینی به جای من

 

ای آسمان ٬ اگر بنشینی به جای من
سوگند می خورم که بباری برای من

نامرد ها تمام مرا خرد کرده اند
نامرد های حک شده در ماجرای من

ای مهربان بیا و کنارم کمی بمان
ای مهربان تر از همه ی شعر های من

تنها علیه خویش غزل گفته ام عزیز
تاریخ مینویسد از این کودتای من

یک روز می روم و قسم میدهم تو را
تنها غزل بخوان و نیا پا به پای من ...

حیف است از نگاه تو باران بیاید و ...
هی "حمد و سوره" سر بدهی در عزای من

این باورم شدست ٬ فقط عشق بوده است
معیار آفرینش تنها خدای من

من عاشقم ٬ همیشه از این در سروده ام
تا پر شود تمام جهان از صدای من

شعر از وحید پورداد

 

در جان من طنین صدای بنان تویی

 

در جان من طنین صدای بنان تویی
زیباترین الهه ی ناز جهان تویی

هرچند آسمان خدا پر ستاره است
اما عروس هر شب هفت آسمان تویی

آنکس که در زمانه ی نامهربان ما ...
مهرش به عرش طعنه زده ٬ بی گمان تویی

من رانده ی بهشتم و دیوانه ی زمین
تا سیب سرخ وسوسه ی باغمان ٬ تویی

حالا ورق بزن و بخوان خط به خط مرا
تا باورت شود همه ی داستان تویی

ما در کنار هم غزلی ناب می شویم
وقتی که پیکرش منم و روح آن تویی

شعر از وحید پورداد

 

کجاست گرمي آن سينه ي جواني که

 

کجاست گرمي آن سينه ي جواني که
بغل کند بغلم را و پیش از آنی که

دوباره یخ بزنم ٬ جنس قطب ها بشوم
دوباره یخ بزنم مثل  آسمانی که

میان پهنه ی خود آفتاب را گم کرد
و حسرتی به دلش مانده از زمانی که

غروب کرده و دیگر از او نشانی نیست
غروب همدم بی نام و بی نشانی که

گذشت وروح مرا با تمام سرمایش
ربود از نفس گرم  مردمانی که

هميشه حرمت آيينه ها و دريا را
نگاه داشته اند از نگاه آني كه

بدون شك خودش آيينه ي زلالي هاست
و بر گزيده ي آبي مهرباني كه

نشسته است دوباره ميان اشعارم
و وزن هر غزلم موج بي اماني كه

به شوق بوسه زدن بر مسير پاهايت
هميشه آمده تا ساحل رواني كه

حسودتر شده و باز هم به سينه ي من
گذاشت دست رد و گفت بعد از آني كه

تو رفته اي همه ي شوق ماسه بادي ها
همين شده ست كه باشند دیدبانی كه

محافظت بکنند از دو رد پای عزیز
که مانده است بر این خاک باستانی که

چقدر قافیه ها را به کار وا دارم ؟
چقدر کش بدهم شعر را زمانی که

تو در ميان غزل ها نمي شوي محدود
بس است اي قلم من ، نمي تواني كه ...

شعر از وحید پورداد

 

من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم

 

من پریشانم و از روحی پریشان می نویسم
صخره ای فرسوده ام از موج و طوفان می نویسم

گریه کن بانوی من این بغض های واپسین را
گریه کن ... من شاعرم در زیر باران مینویسم

چند روزی بیشتر در شهرتان شاید نباشم
اهل شهر عشقم و از طاق بستان می نویسم

از نگاهی قهوه ای از چشم های نافذی که
جذبه ی آبادی ام را کرد ویران می نویسم

عاشقم ... دیوانه ی شهری که صحرایی ندارد
از خیابان ! از خیابان ! از خیابان ! مینوسیم

او دلم را می رباید ، بهترین آنی که دارم
ای مسلمانان من از یک نا مسلمان می نویسم

او خرافاتی ست فال قهوه ها را دوست دارد
فالگیرش می شوم از راز فنجان می نویسم

شاعرم ؟ نه ... آخرین کفر زمان بی مکانم
با تمام کافری هایم از ایمان می نویسم

این غزل دارد قصیده می شود ای مهربانان
من ولی از عاشقی هایم کماکان می نویسم

شعر از وحید پورداد