دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز


دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گر چه بیگانه زخود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گر چه هر لحظه مدد می دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گر چه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست عمادا که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پرده ی ساز است هنوز

شعر از عماد خراسانی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی


سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

شعر از حافظ شیرازی


در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست


در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست

اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست

این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
... صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست

بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست

دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست

بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست

در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست

تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست

شعر از شفیعی کدکنی


دل آزرده ام از این ستم آباد گرفت


دل آزرده ام از این ستم آباد گرفت
نتوان داد مرا زین همه بیداد گرفت

محو پرواز شرارم که به یک چشم زدن
از عدم آمد و راه عدم آباد گرفت

شوق بسیار و سحر دور و شکیبایی کم
شمع ما را که تواند به ره باد گرفت

خوشتر از باغ بهشت است بیابان عدم
رهروی را که دل از عالم ایجاد گرفت

گرچه دل سنگ صبور است زغم دارم بیم
که به قصد دل من پنجه ز پولاد گرفت

گردن از دور کشیدیم ولی سود نداشت
چرخ زد تیشه و جا بر سر فرهاد گرفت

از خموشی نفسم تنگ شد ه ای همنفسان
چند بر سینه توانم ره فریاد گرفت؟

غنچه خون خوردن پنهان ز دل من آموخت
گل پریشان شدن از خاطر من یاد گرفت

شعر از محمد قهرمان


بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم


بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

شعر از حافظ  شیرازی