زهی رویت بهار زندگانی

 

زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده، نام بی‌نشانی

دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی

بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی‌آید ز گلچین باغبانی

تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دور باش لن‌ترانی

شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی

اگر عاشق نمی‌بودیم صائب
چه می‌کردیم با این زندگانی؟

شعر از صائب تبریزی

 

خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن

 

خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن

نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن

دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن

درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن

بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن

شعر از صائب تبریزی

 

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

 

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم

بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبه‌ی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم

نشاه‌ی سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم

شعر از صائب تبریزی

 

صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم

 

صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم

پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم

به شکار آمده بودیم ز معموره‌ی قدس
دانه‌ی خال تو دیدیم، گرفتار شدیم

خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم

نرود دیده‌ی شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه‌طراز دل بیدار شدیم

عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم

صائب از کاسه‌ی دریوزه‌ی ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم

شعر از صائب تبریزی

 

اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم

 

اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم
آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم

از ما گله‌ی بی‌ثمری کس نشینده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم

بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم

گر صاف بود سینه‌ی ما، هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آماده‌ی پرواز چو اوراق خزانیم

از ما خبر کعبه‌ی مقصود مپرسید
ما بیخبران قافله‌ی ریگ روانیم

عمری است که در خرقه‌ی پرهیز چو صائب
سرحلقه‌ی رندان خرابات جهانیم

شعر از صائب تبریزی