ای جان من به جان تو کز آرزوی تو

 

ای جان من به جان تو کز آرزوی تو
هست آب چشم من همه چون آب جوی تو

ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی
افتاده در دو پای تو از آرزوی تو

هر شب خیال روی تو آید به پیش من
تا روز من کند به سیاهی چو موی تو

بربند نامه موی به نزدیک من فرست
تا جان به جای نامه فرستم به سوی تو

در کوی تو به بوی تو جان می‌دهم چو باد
گر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو

شعر از انوری ابیوردی

 

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

 

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من

او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من

بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار
بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من

هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من

کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من

پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من

شعر از انوری ابیوردی

 

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من

 

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من
شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من

دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی
وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من

دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد
امید من دگرگون شد دریغا روزگار من

تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی
شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من

شعر از انوری ابیوردی

 

شرم دار آخر جفا چندین مکن

 

شرم دار آخر جفا چندین مکن
قصد آزار من مسکین مکن

پایی از غم در رکاب آورده‌ام
بیش از این اسب جفا را زین مکن

بوسه‌ای خواهم طمع در جان کنی
نقد کردم گیر و هان و هین مکن

چون سبک‌روحی گران کابین مباش
جان شیرین ناز ناشیرین مکن

عشق را گویی فلان را خون بریز
عشق را خون ریختن تلقین مکن

ای پسر عید ترا قربان بسی است
انوری را از میان تعیین مکن

شعر از انوری ابیوردی

 

درمان دل خود از که جویم

 

درمان دل خود از که جویم
افسانه‌ی خویش با که گویم

تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم

آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم

ای یوسف عصر بی‌رخ تو
بیت‌الاحزان شدست کویم

اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم

من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم

بی‌سنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم

شعر از انوری ابیوردی