من زین دیار خسته و جانکاه می روم
با میل خویشتن نه ، به اکراه می روم

تشویش مبهمی به دلم خانه کرده است
بادم که بی هدف همه جا راه می روم

همچون حباب در دل تنگم بهانه ایست
کز دست با شنیدن یک آه می روم

گهواره ی طلایی خورشید می شوم
وقتی که زیر پای تو ای ماه می روم

چون آفتاب بی رمق خسته ی غروب
تا قتلگاه خویش به دلخواه می روم

شعر از غلامرضا شکوهی