با اسب خود مي تازي و عين خيالت نيست
تو آخرين سربازي و عين خيالت نيست

در عرصه ي لجبازي شطرنج عاشق ها
داري مرا مي بازي و عين خيالت نيست

سينه سپر کردم براي تو ولي ديدم
هي تير مي اندازي و عين خيالت نيست

مي جنگي و گويي که داري صحنه اي از يک
تاريخ را مي سازي و عين خيالت نيست

من مرگ را مي خوابم و گوشم پر است ازشب
تو قصه مي پردازي و عين خيالت نيست

من شرط ميبندم سر هرچه تو مي گويي
آخر مرا مي بازي و عين خيالت نيست.

شعر از مهسا تيموري