با اسب خود مي تازي و عين خيالت نيست
با اسب خود مي تازي و عين خيالت نيست
تو آخرين سربازي و عين خيالت نيست
در عرصه ي لجبازي شطرنج عاشق ها
داري مرا مي بازي و عين خيالت نيست
سينه سپر کردم براي تو ولي ديدم
هي تير مي اندازي و عين خيالت نيست
مي جنگي و گويي که داري صحنه اي از يک
تاريخ را مي سازي و عين خيالت نيست
من مرگ را مي خوابم و گوشم پر است ازشب
تو قصه مي پردازي و عين خيالت نيست
من شرط ميبندم سر هرچه تو مي گويي
آخر مرا مي بازي و عين خيالت نيست.
شعر از مهسا تيموري
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۹/۱۴ ساعت توسط م مهر
|