حس این ویرانگی را از پریشان هابپرس
حس این ویرانگی را از پریشان هابپرس
حال ویران مرا از بغض توفان ها بپرس
بغض من باران شد ویک شهر همدرد من است
حال و روزم را بیا از این خیابان ها بپرس
ریشه در آغوش من داری وعطرت سهم اوست
دردهای ریشه دارم را ز گلدان ها بپرس
رنگ و روی سرنوشتم مثل رنگ قهوه ها
تیره و تار است، از آغوش فنجان ها بپرس
سالها دور خودم گشتم که پیدایت کنم
حال این سرگیجه هایم را ز میدان ها بپرس
حال و روزم را تمام شهرمان فهمیده اند
دردهایم را نه از من، بلکه از آن ها بپرس...
شعر از زینب اکبری سردهلقی
+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۸ ساعت توسط م مهر
|