حس این ویرانگی را از پریشان هابپرس
حال ویران مرا از بغض توفان ها بپرس

بغض من باران شد ویک شهر همدرد من است
حال و روزم را بیا از این خیابان ها بپرس

ریشه در آغوش من داری وعطرت سهم اوست
دردهای ریشه دارم را ز گلدان ها بپرس

رنگ و روی سرنوشتم مثل رنگ قهوه ها
تیره و تار است، از آغوش فنجان ها بپرس

سالها دور خودم گشتم که پیدایت کنم
حال این سرگیجه هایم را ز میدان ها بپرس

حال و روزم را تمام شهرمان فهمیده اند
دردهایم را نه از من، بلکه از آن ها بپرس...

شعر از زینب اکبری سردهلقی