اگرچه از همه ی وعده ها فراری بود
قرار ما فقط این بار بی قراری بود

شبی که بار سفر بست، من خودم دیدم
تمام شهر غم و درد و سوگواری بود

گشاده رویی شان سرسری و ساده ولی
هر آنکه زخم به من زد عجیب کاری بود

همیشه حال دلم را درست می فهمید
درخت باغ که لبریز کنده کاری بود

نگاه کردم و خود را به جا نیاوردم
به جایش آینه لبریز شرمساری بود

چه قدر کشته و یا نه... شهید دارد- عشق
چه راه خوب و قشنگی به جان سپاری بود

شعر از زینب اکبری سردهلقی