ابر یک بالش وهم است رها کن آنرا
ابر یک بالش وهم است رها کن آنرا
منع شلیک بده هنگ نگهبانان را
جهت عرض ادب برگ تردد دارم
پهن کن سفره ی دریاچه بیاور نان را
نامه ام مهر به طغرای عمر خیام است
منزوی واسطه شد تا بنویسد آن را
شعر پیوست هم از شاعر آزادی خواه
از تقی خان بهار است دماوندان را
***
نعل فولاد به اسبم بده اندازه کنند
چارده قرن دویده است ببین حیوان را
چارده قرن بکوب آمدم ومکث نکرد
نه لب رود نه جنگل نه شب توفان را
داغی از گله ی پرویز به اشکم دارد
کره ی کره ی شبدیز به اِشکَم دارد
***
پلک پارو کن ازین برف خمارستان را
جلوه کن باغچه در باغچه چشمستان را
اخم کن تا دل صیاد پُر از اخم شود
گِل بگیر از دو سر لوله تفنگستان را
ریگ در ریگ پُر از آتش و خاکستر کن
مرز تا مرز،اِقالیم شکارستان را
استخوان ری و مرو از دهن گرگ بگیر
که عرب قیمه کند فرش بهارستان را
شعر از محمدرضا رستم بگلو
+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۰۶/۲۱ ساعت توسط م مهر
|