ای دل...برای آن که نگیری چه می کنی
با روزگار دوری و دیری چه می کنی

بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه می کنی

با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من...جز این که بمیری چه می کنی

ای عشق...ای قدیم ترین زخم روزگار
در گوشه ی دلم سر پیری چه می کنی

دست تو را دوباره بگیرم چه می شود
دست مرا دوباره بگیری چه می کنی...!؟

شعر از اصغر معاذی