می بوسد ! در شگفتم از لبهاش ! می خواهد ! پس نمی زند دیگر !
می گوید آن چه را که لب بسته ست .. می آید راه ِ رفته را با سر

انگور گرفته چشمهایش مست می اندازد شراب در چشمم
چنگی زده به شبان ِ تارم ، تار .. چنگی به دلم نمی زند دیگر !

ویران کرده است و گنج می جوید از روح ِ خرابه ، خانه اش آباد !
ساغر زده به سلامتی ِ عشق از خون ِ دلی که خورده ام یک سر ..

اندوه ِ چقدرساله ی رُستن با تک تک ِ تاک های بالقوه ..
این شعر ، شراب ِ شاعرافکن نیست ! تار ی است پر از نوای حزن آور..

پوشانده مرا به عادت ِ بوسه .. عریانی ِ من گذشته از لب ، حیف !
با بوسه پرندگی نخواهم کرد از پیله ی انزوای سر تا سر ..

برگشته ، اگرچه گشته..سرگشته..سر رفته صبوری از دل ِ تنگش !
آتش بودم که با خودم درگیر ، عادت کردم به زیر ِ خاکستر ..

ای داد که " دوستت ندارم " ها ، با موی سیاه ، سالخرد م کرد
دردا که هوای دوستت دارم افتاده چقدر از سرم دیگر

نه دل مانده که گرم بسپارم نه خون که روانی اش کنم تا رگ
تیغی که بریده بند بندم را ، افتاده کنار سطل ، آن سو تر !

یک دره دهن گشوده در من تا اسبی نکنم دوباره در افسار !
دریا در آب غرق خواهد شد از خودکشی ِ نهنگ ِ سر در بر ...

شعر از طاهره خنیا