هميشه داشته اي شهد و شوکران بر لب
ز نيش و نوش هم اين داري و هم آن بر لب

به روي دست برند اين نشسته از پا را
اگر دمي ببري نام ديگران بر لب

سبو که دست تو باشد، سياه مست شويم
بدون اين که گذاريم استکان بر لب

چه راز داشت وجودت؟ که بعد ازين همه سال
هنوز مانده سرانگشت قدسيان بر لب

نشان قافله ي مشک و سرمه بر مژگان
نشانه هاي شبيخون کاروان بر لب

***

کجاست موعد موعود پس؟ که دلبر من
کشيده است برايم خط و نشان بر لب

بهار طي شد و نا کام ماندم از گلزار
لبم به جان نرسيد و رسيد جان بر لب

شعر از عليرضا بديع