آمدی تا دقیقه هایت را، ساده- امّا دقیق- بفروشی
دست های نمک ندارت را پای طیّ طریق بفروشی!

هرکجا را قدم زدی دیــدی،رگِ مردُم پُر از غم و درد است
با خودت فکر کردی و گفتی:می توانی که تیغ بفروشی!

با خودت فکر کردی و گفتی:بهترین کار «دو به هم زدن» است
کوچه ها را پُر از نفاق کنی،دو سه تا منجنیق بفروشی

می توانی دروغ پشتِ دروغ،قصّه و شایعه درست کنی
شعله بر جان مردم اندازی «رخت ضدّ حریق» بفروشی!

گرچه انگشتر طلا مُد نیست، روزگار طلای بعضی هاستــ
می توانی که حلقه ی نُقره با نگینِ عقیق بفــروشی!

کـاش این سفره های نان بیات،به تریج قَبا ت بر بخورد!
جای این بشکه های نفت سیاه، چند چاه ِ عمیق بفروشی!

با خودت فکر کن؛ اگر این شعر باب میل جـنابعالی نیست
دستمال کتان گران نشده! ،می توانی رفیق بفروشی...

شعر از امید صباغ نو


مجموعه غزل مهرابان/غزل 11/ انتشارات فصل پنجم