دلِ شیدای خود را من بـه نـامت می کنـم برگرد
دلِ شیدای خود را من بـه نـامت می کنـم برگرد
خـروش رود کــارون را غـلامـت مــی کنــم برگرد
حـریـم سبـز چشمـانـت تمـاشـایـی است جان من
نگـاهـت مـی کنـم جـانـا، سـلامـت مـی کنم برگرد
منّـــور مـــی کنــد یــادت، بســاطِ شــام یلدار را
شـراب نـاب پـاییـزی بـه جـامت مــی کنـم برگرد
اگـر عـاشـق پیـامـی داد و یـا مطــرب نــوایـی زد
مشـو خشنـود زیـن حالت، قیامت می کنم برگرد
پَـر پـرواز مـن بــودی بــه روی بــام ایــن خـانـه
تمـام حِس بــاران را بــه بــامت مـی کنـم برگرد
کبــوتـر بـــودم و فــارغ ازیـن صیّــاد شیـدایـی
دلـم را چون کبـوتـر، صید دامت می کنم برگرد
لبت همچـون رطب شیـرین،صفای شهر بم دارد
دلی شیرین ترازشیرین به کامت می کنم برگرد
تمـام هستی ات مسکیـن زِعشقت دفتری باشد
همـانـا دفتـرِ شعــرم بـه نــامت مـی کنـم برگرد
شعر از سینا صارمی (مسکین باخرزی)
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۲۵ ساعت توسط م مهر
|