خوابم نمي بَرَد به تو، از مي پَرَد پُر است
بين من و تو پنجره اي نيست، آجُر است

باران گرفته بي تو مرا پشت ِ پنجره
باران شبيه ِ ريمل ِ درحال شُرشُر است

عاشق شدن براي شبيه ِ كسي به من
دردي كه غيرقابل ِ«حتي تصور» است

مَردي که از تو غرق شده زير ِ گريه هاش
ماه ِ شب چهاردهم زير ِ چادر اسـت

[بيمار ِ خسته هي «اس ام اس» مي زند به شب...
مُرفين شبيه ِ بوسه ي آقاي دكتر است]

بالا مي آورد «دل» و «دلتنگي» مرا
چيزي شبيه ِ توي گلويم آسانسور است

مثل زمين ِ منتظر ِ ضربه هاي (خيش/خويش)
قلبم مسير ِ آمد و رفت ِ تراكتور است...

زل مي زني به سقف ِ اتاقي بدون ِ سقف
از زندگي گرفته و از شب دلت خور است

زل مي زند به اين همه دوري «دو چشم ِ خيس»
كه كادوي تولد ِ «آقـاي دكتر» اسـت

داري نمي رسم به تهِ قصه اين كلاغ
آغوشت آشيانه ترين شکل خُرخُر است...

شعر از از فرهاد محمودوند